گفته بودم ...

http://i15.tinypic.com/6q8aao0.jpg

مدت زیادیِ پای کامپیوترم و تقریبا الکی الکی باهاش ور می رم ! حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی استراحت بعد از یک روز پرکار . خیلی خسته ام ...
بعد از کلی این بر و اون بر کردن برا نوشتن یک پست جدید هر چی نوشتم رو پاک میکنم و به همین جمله ها، که فی البداهه می نویسم ،اکتفا می کنم . ولی واقعا تمرکز ندارم!...
گفته بودم ...
ظاهرا باید نوشتنم با گریه همراه بشه ...
....
در نبود بابا و مامان دلم حسابی گرفته ، اما نه از نبودن اونها نه ؛ از اینکه نتونستم مثل بی بی تو روزای آخر عمرش ببینمش ، نتونستم به خاطر این هوای لعنتی برا مراسم خاکسپاریش و حتی برا مراسم سومش که فردا باشه(البته الان دیگه شده امروز!) برم ...
خدایا بی بی رو که ازم گرفتی ، حالا نوبت پدر بزرگم شد ؟!
حالا کی اونقدر قشنگ دعام کنه؟ برا کی زیارت نامه بخونم ؟ کی قصه های شعرگونشو برام تعریف می کنه؟چرا منو از خنده های شیرینش محروم کردی ؟ ...
چرا عزیترامو داری ازم میگیری ؟!
حرف برا گرفتن زیاد دارم ولی ... گریه امان نمی ده ...