عید گذشتتون مبارک!


علی بر عرش عالم بی نظیر است
علی بر عالم و آدم امیر است
به عشق نام مولایم نویسم
چه عیدی بهتر از عید غدیر است


میخواستم این پست رو دو روز پیش بفرستم همونطور که فلش بالا رو همون روز گذاشتم و سیو کردم. ولی نشد که بشه! در هر حال نمیشد عید به این بزرگی رو تبریک نگفت.

علی زیبایی هر سرنوشت است

اگر الگو شود عالم بهشت است

...

عیدتون گذشتتون مبارک... .

ماشاءا... یادتون نره، گفته باشم!

خدا این تعطیلیها رو زیاد کنه! چی میشد یه روز وسط هفته هم تعطیل می بودیم! فکرشو بکنین سه شنبه ها هم تعطیل بود... چی میشد!
سه هفته است یه پروژه دستمه، هنو داده هاشو هم نیگا نکردم ... وقتایی که خونه ام دیگه حال کارای اضافه رو ندارم !!! نمی دونم چرا اینجوری شدم ....
بگذریم قرار بود یه عکس از سونیا بذارم. برای همین اصلا الان دارم آپ می کنم!
فقط گفته باشم ماشاءا... یادتون نره. خاله ها رو خواهر زاده هاشون خیلی حساسن! :)

سونیا

شرح غیبت!

اونقدر کار جدید وقتمو می گیره که همیشه وقت کم میآرم . گروه تقریبا داره سر و سامون می گیره و برنامه ریزی ترم آینده هم که کلی دنگ و فنگ داره تقریبا رو به اتمامه (البته اولیه اش) . کاملا خستگی این چند وقته که از صبح تا شب دانشگام رو احساس می کنم. کنسل شدن مسافرت چند روزه ام به تهران هم حسابی منو به هم ریخته...
خوب این از من! آخه بعد از یک ماه چی بنوسم؟ مخصوصا اینکه هنوزم سرم شلوغه.واقعا تو این مدت حتی فرصت یه آپ ساده رو هم نداشتم . نمی تونم قطعی بگم ولی سعی میکنم حالا که کارام داره یکم سبک تر میشه توتیا رو زودتر آپ کنم . راستش تو این مدت همیشه با خودم میگفتم که خدا خیر این جستجوگرها رو بده وگرنه آمار بازدید توتیا باید صفر میشد! خیلی خوبه که با وجود آپ نکردن خیلی کم پیش اومده که تعداد بازدیدکننده های روزانه از 10 نفر کمتر بشه ! دعا کنین یکم سرم خلوت تر شه...
امروز فاطمه برام عکسهای جدید سونیا رو فرستاده بود وای خدای من چقدر بزرگ شده ، چقدر خوشگل شده ... همونطور که داشتم عکساشو نیگاه می کردم بهاره هم از راه رسید و اونقدر عمه عمه کرد و خودشو لوس کرد تا بغلش کردم و رو پام گذاشتمش تا اونم ببینه واااااااای که این بچه چقدر بلا و شیطونه ... بهش میگم ببین سونیای عمه رو ! همونطور که عکسای سونیا رو رد می کردم بهاره هی ذوق می زد و با خنده و جیغ و داد میگفت : نونیا نونیا ....!!!
امروز ویندوز عوض کردم و هیچی ندارم باید فتوشاپی چیزی نصب کنم تا سونیا رو از تو عکسایی که برام فرستادن جدا کنم اونوقت حتما عکسشو می ذارم.
فعلا همین تا بعد ...

یه اعلامیه !

بالاخره بعد از سی و چند روز (!) که تو گروه ریاضی مشغول شدم، ظاهراً قراره جدی جدی کار استخدامم درست شه. البته بعد از این مدت از صبح تا شب بودن تو گروه باز هم ظاهراً قراره شروع به کارم از 8 آبان بخوره! چه میشه کرد...

تو این دانشگاه هر جایی فکر میکردم برم غیر گروه ریاضی. روزای خسته کننده ای رو می گذرونم. یک گروه پر کار بعلاوه کلی کار عقب افتاده + کلی تغییرات که البته به خاطر کارشناس سخت پسند جدید گروه (که من باشم!) و همینطور مدیر گروه جدید گروه که اونم دوست داره همه چیز رو تغییر بده (البته نه به شدت من!)؛ همه اینها رو بذارین کنار! خالی کردن دفتر گروه برا رنگ شدن اتاق (که البته اونم نتیجه همون دیوونگی کارشناسشِ) و در نتیجه آواره شدن من و وسایل گروه تو اتاق اساتید گروه ریاضی و کارهایی که نمیشه تعطیلش کرد... فکرشو بکنین اگه من و خانم دکتر یکم کمتر فکر میکردیم و یه امروزه رو دندون رو جیگر می ذاشتیم فردا تا ظهر وسایلمون رو حداقل تو اتاق می چیدیم. ولی حالا چی؟! نظر دادیم و جلسه گذاشتیم با رئیس رؤسا و ... نتیجه این شد که چون اتاق اساتید بزرگتر و جادارتره! فردا عوض ما اساتید نقل مکان خواهند کرد به اتاق رنگ شده و ما می مونیم و آوارگی برای چند روز دیگه تا اتاق جدیدمون مرتب شه! ....

هر چند کارم بالاخره درست شد(کل دانشکده ازم شیرینی می خوان!!!) ولی نمیدونم چرا خودم خیلی کمتر از اون چیزی که فکر می کردم خوشحالم ! تقریبا هیچ حس خاصی ندارم ...

بگذریم. قرار بود هر وقت کارم درست شد(البته هنوز قرارداد نبستم!)، رسماً اینجا اعلام کنم برای همین افتخار دادم و آپ کردم! پس استخدام شدنم مبارک !! :)

--------------------------

بی ربط ! :

1- همچنان بلاگر مشکل داره و متأسفانه یکمی فیلتره ظاهراً! همین باعث شده پستهای همیجوریم کم بشه و در نتیجه توتیا حسابی سوت و کور بشه! البته گاهی هم مثل الان که دو دقیقه به دقیقه امتحان می کنم، یه هویی بلاگر باز میشه و ... جل الخالق!!!

2- بلاگرولینگ هم مثل همون بلاگر !! جیمیل هم گاهی خیلی اذیت میکنه!

3- خسته ام. خیلی وقته که سعی می کنم خودمو فراموش کنم ، ولی دیگه برام سخته. از این دنیا و اتفاقایی که هر روز مجبورم منتظرشون باشم متنفرم.

4- این نوشته مال دو شب پیش هست! قبلا نوشته بودم الان بلاگر باز شد پستش کردم! :)

حرفهای همیجوری!

جدیداً هر وقت سیستمم رو روشن می کنم مدتی زل میزنم به بکگراند …
سونیای خوشگلم که مثل همیشه خیلی آروم و معصوم مستقیم به دوربین نیگاه میکنه و در کنارش مامان بزرگش که سرشو چسبونده به سر نوه اش و لبخندی که تهش یکم نگرانی و غم وجود داره. دلم برا مامان خیلی تنگ شده و اگه تو دانشگاه سرم گرم کار نبود واقعا نمی تونستم دوریشو تحمل کنم. عکسهایی که شوهر خواهرم اوائل دو هفته گذشته(!) برام فرستاده بود رو همیشه نیگاه می کنم و زل می زنم به چشمهای مامان. سعی می کنم آروم باشم ...
اگه بابا بتونن فردا بلیط گیر بیارن حرکت میکنن طرف مشهد تا دوهفته دیگه که باید برا معاینه برن تهران. خوشحالم چون آبجی فاطمه و سونیا هم قراره بیان...
--------------------
واقعیتش اینه که بعد مدتی که با بلاگ اسپات مشکل داشتم و قسمت مدیدریتش باز نمیشد (ظاهراً یه جورایی فیلتر شده بوده! مثل خیلی جاهای دیگه که خیلی مسخره فیلتر شده :( ) + یه سری چیزای دیگه! یه جورایی تو ذوقم خورده؛ البته این مدت کارمم زیاد بود.(و البته هست!) در هر حال به نظر می آد که خیلیها با من هماهنگ عمل می کنن! آخه خیلی از دوستان هم تو این مدت آپ نکردن که البته ازشون بعیده.
سعی میکنم یکم مرتب تر شم.
--------------------
اگر جویای کار و بارمان هستین!(مثل بعضی از دوستان صمیمی که دورند و فقط وبلاگم رو می خونن و اینجوری حال و احوال ما رو می پرسن!) عرض شود که همه جا امن و امان است! نزدیک یک ماهه که دارم میرم سر پست جدید ولی هنوز خبری از حکم این پست جدید نیست! امروز هم کلی غصه خوردم ؛ :( آخه اگه حکمی می آمد مثل بقیه کارمندها امروز حقوقم را زودتر از موعد ریخته بودن به حساب!
داخل پرانتز!:
(از این آرامش بالا بالاییها همینقدر به گوشمان رسیده که ظاهراً برای پرس و جو کنندگان علامت سؤالی ایجاد شده که چرا ما که اینقدر خوبیم هنوز مجردیم؟!!! فکر کنیم عده ای هم در این بین افکار شومی دارند! ;) )
در ضمن می ترسم آخر سر چشم بخورم! دورادور تعریف و تمجید بقیه به گوشم میرسه که از موقعی که آمده ام گروه ریاضی،گروه خیلی با نظم شده و با کُلاس!!! البته به هم زدن بعضی رسم و رسوم ها در مواردی کم کم صدای بعضیها را در میآره. :)

آپ نمی کنیم چون حوصله اش نیست!

10 روزی قبل از شروع مهرماه تو خونه بودم و دوست نداشتم سراغی از کار و دانشگاه بگیرم. برنامه ای هم که این ترم برا خودم ریخته بودم کاملا متفاوت با ترمهای گذشته و فقط عصرها بود، برای بقیه اش چه برنامه ها که نریخته بودم!
چشمتون روز بد نبینه! تا دانشگاه چشمش به ما افتاد ما را ول نکرد که!! هر چقدر اون 10 روز تو استراحت بودم تا امروز از صبح تا شب تو دانشگام و همش در حال بدو بدو!!!
هر چند هنوز خبری نیست ولی باز هم باید پذیرای تبریکات همه باشیم! برخوردها متفاوت است؛ بعضی ها می گویند از بس خوبی همه تو را می خواهند!!! برای همین است که هر چند وقت که میگذرد یک جای متفاوت از دانشگاه مشغول به کار می شوی! یکی از دوستان می گوید برای تو درس عبرت نمی شود؟! باز هم گول خوردی؟؟ دوستان ریاضی مان هم همان روز اول آمدند و تبریک گفتند و آخرش هم التماس دعا که هوایشان را داشته باشیم!(البته یکی دو نفری هستند که نمی شناسمشان ولی ظاهرا با آمدن ما به گروهشان سایه مان را با تیر می زنند!) استادان گروه آمار همه بعد از تبریک دلگرممان کردند که تو میتونی!! مخصوصاً مدیر گروه سابق آمار که دکتری قبول شده و از مدیر گروهی استعفا داده! و من خیلی دوستش دارم. کارشناس قبلی گروه ریاضی حسابی ته دلمان را خالی میکند که تا کارها دستت بیاید چند ماهی باید صبر کنی، از آن طرف مدیر گروه سابقشان که الان شده معاون آموزشی دانشگاه میگوید برای شما هیچ کاری ندارد و اگرهم سؤالی داشتید از خودم بپرسید! مدیر گروه جدید ریاضی، اصرار دارد که دیگه از کارشناسهایی که تا قبل از آمدن من به گروه کمک می دادند استفاده نکنیم! من هم اصرار دارم که با برداشتن درس و آزمایشگاه مثل ترمهای گذشته ارتباطم با قسمتهای دیگر قطع نشود! دور و بریها ظاهرا همه با من و حضورم موافقند و مدام امیدواری می دهند. مامان دینا و مامان نازلی هم به من لطف دارند.بابای فردیس از دور و غیر مستقیم هوایم را دارد،کاملاً می فهمم که نمیخواهد مثل سابق به او امیدوار باشم! (؟) در هر حال همه چیز اون بالا بالاها آرام است و همه خونسرد در حال بررسی و همچنان هیچی به هیچی!
تو اتاق مثلاً جدید کارم حسابی کلافه ام! کلی کار رو سرم ریخته، کلی کار عقب افتاده از قبل و همه جا شلوغ و هیچ کدوم از وسایل و جایشان به سلیقه من نیست!
بگذریم! تصمیم نداشتم تا مشخص نشدن تکلیفم از اوضاع و احوال جدید کاریم اینجا چیزی بنویسم ولی ظاهرا به این زودی ها خبری نیست! در هر حال مثل ترم پیش از صبح تا شب دانشگاهم .
البته به این خاطر نیست که توتیا آپ نمی شود حوصله اش نیست!
-------------------------
پ.ن : کسی می داند این روزها علت قایم باشک کردن بلاگر چیست؟ دیروز و همینطور چند روز پیش به هیچ صراطی مستقیم نبود! چند نوع اکانت عوض کردیم و الان با یه اکانت جدید کار می کند!

عیدتان مبارک

عید فطر مبارک

هلال نقره ای ماه، آسمان رمضان را روشنایی بخشیده است و منِ خاکی در این ثانیه های آخر به یک ماه مهمانی می اندیشم، به یک ماه خاطره ی آسمانی، به یک ماه «ربَّنا لا تزغ قلوبَنا»ی(1) دستانم، به یک ماه طعم دعای سحر و به یک ماه تشنگی!.
خدایِ آسمانیِ دل خاکی ام، تو را قسم می دهم به این لبان تشنه، ما را با نگاه مهدی ات سیراب گردان و این شب عید، آخرین شب عید بی مهدی باشد.
خدایا آسمان نیازم سرشار از توست، منِ روزه دارِ عاشقی را بیش از این تشنگی مده! و قدم های مهدیت را هدیه ی روز عید نصیب ما گردان.
«اللهُم اجعَل صیامی»(2) در این شهر رمضان «بِالشُکر و القبول عَلی مَا تَرضاهُ...» امشب منِ سراپا خاکی، همانند شبهای قدر به نیایش تو نشسته ام و تاریکی شب را در زیر نور مهتاب با ذکر شمار عاشقی ام انتظار می کشم... انتظار! انتظار رسیدن روزی که فطریه ی عاشقی ام را بپردازم، قلب کوچکم را می گویم ... ای مهدی قلبم برای تو، منتظرمان نگذار!
امشب من با مهتاب به درد دل نشسته ام و حضور مهدی را تمنا می کنم تا آسمان دلم را با آمدنش مهتابی سازد.
من در سیل سرشکم غسل عید به جا آورده ام، غسل شادمانی، غسل شوق...
صدا می آید... الله اکبر، خدا بزرگ است؛ لا اله الا اللهُ، الله اکبر(3)، و ستایش مخصوص توست ای تنها بهانه ی نیایش.
آسمان که هر صبحدم تسبیح تو می گوید اینک در این صبح بارانی از شوق و شور در این عید عرفانی در مقابل روزه داران کم آورده است، این همه عاشق زیر سقف آسمان دست به سوی پروردگار به نیت پنج مهمان کساء پیامبر «اللهُم اهلَ الکِبریاءِ و العظمةِ و اهلَ الجودِ و الجبروت»(4) را، با تو نجوا می کنند، ای تو اهلِ عفو و رحمت و ای اهل تقوا و مغفرت...
دانه دانه ی اشک آسمان با سرشک شوق آدمیان درآمیخته و همه فریاد می زنند «اسئَلُک بِحقّ هذا الیَوم» که قرارش دادی «للمسلمینَ عیدا» رحمت فرست بر محمد و خاندان او، بر مهدی موعود، بر منتَظَر دل ما، سلام ما را برسان یا الله!
«و اعوذُ بِکَ مِمَاستَعاذَ منهُ عِبادُک الصالحون» پناه می برم به تو از دردِ جانکاه انتظار...!
------------------
پ.ن: هر چند تکراریه ولی از این متن خیلی خوشم میآد. عیدتون مبارک

...

تو این چند سالی که تو دانشگاه کار می کنم این ترم اولین ترمی ِ که موقع انتخاب واحد و همینطور ثبت نام ورودیهای جدید حضور ندارم! به استثنای یکی دو ساعتی اونم برای کارای شخصی، 10 روزی هست دانشکده نرفتم. این از نظر خیلیها که منو می شناسن خیلی عجیبه! خودمم فکر میکردم خیلی سخت باشه ولی زیادم بد نبود! تو ترم جدید هم به در خواست خودم تمام حضورمو گذاشتم یه ساختمون دیگه؛ زیرا برای اینکه !!! البته برا دانشگاه بد نشد! یه جای دیگه رو آماده می کنم برا یه نفر احتمالی که شاید بعدا بیاد! هر چند خودم از اونجا خوشم نمیآد ...

تو این یه ماه اخیر دو تا موقعیت شغلی رو قبول نکردم! یکیش که هر چند احتمالا دائم بود ولی استخدامی در کار نبود و فقط قراردادی اونم از نوع ساعتی! و هر چند کارش خوب بود. یکیشم که با اجازتون دیشب زدم خرابش کردم. نمیشه بگم کجا ولی خیلی وقت بود دنبالش بودم .نمیدونم چی شد خودم پشیمون شدم! اونم کار تو جایی که شاید خیلیها آرزوشونه! با چه دردسری به اینجا رسوندمش!! نمی دونم شاید عقلم کم شده... .

از بس تو این یکی دو ماهِ سر موضوعات مختلف دچار شک و دودلی شدم ، یه جوراییم! ... عجب زندگی سخته :(

خدایا من یکم آرامش می خوام ...

http://i37.tinypic.com/vsf04w.jpg

--------------------

ته نوشت:

1-بی زحمت تو این ماه التماس دعا!

2-فکر کنین عکس بالا فقط برا خوشگلیه و بی ربط !

از حال و هوای رمضانی ام!

و ... رمضان، ماه عبوديت و بندگي بار ديگر از راه رسيد تا اين زندگي يكنواخت را تغييري شيرين دهد. رمضان ماه خدا، ماه رسيدن به شناخت و قرب خداوند فرصتي است تا كمي به خود آئيم و خانه دل زنگار گرفته مان را رونقي مجدد ببخشيم. آخر اين دل كه از ابتدا اين رنگي نبود. و حالا اين دل از سفيدي خالص به اين وضع افتاده....


http://i33.tinypic.com/o8sc9h.jpg

بر خلاف هر سال تا الان که هفت روز از ماه رمضان گذشته ،توتیـــــا صحبتی از رمضان نکرده. تو این مدت و البته الان هم ،بیشتر ترجیح می دم نوشته های بقیه رو بخونم؛ راستش اصلا حال و حوصله نوشتن ندارم...

وسط این خوندنا ، نوشته هایی از افراد مختلف در مورد ماه رمضان خوندم . کم نبود نوشته هایی که نویسنده هاش از این ماه و سختیهایی که بواسطه این ماه(با روزه گرفتن بقیه!) میبینن گله دارند و غر زدند. خیلی راحت همه چیز رو مسخره کردند و بد و بیراه گفتند...

نمیتونم بگم خیلی زیاد ولی لااقل بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم افرادی رو دیدم که مسلمونند ولی خیلی راحت روزه خوری میکنند؛ بعضی روزه خوری میکنند ولی به شبهای قدرش عقیده دارند و اون شبها همه جوره همه چیز رو رعایت میکنند و همون روزها هم روزه میگیرند. البته این رو هم دیدم ؛ افرادی که پایبند خیلی چیزا نیستند(لااقل من اینطور فکر می کنم!) ولی ماه رمضون رو خیلی عزیز می دارند و همه عباداتشون سر جاش هست....

به این اعتقاد دارم که به زور وادار کردن افراد به انجام کاری نه تنها کارساز نیست بلکه میتونه اثر عکس رو فرد و بقیه افراد داشته باشه . برا همین هر چند خودم مثلا حجاب رو دوست دارم ولی هیچ وقت وادار کردن افراد برا رعایت کردنش اونم سفت و سخت رو نپسندیدم. تازه دیدن و شنیدن بعضی از این اجبارها ، عکس العملی؛ مشابه عکس العمل افراد امر و نهی شده در من بوجود آورده...

و حالا این(!):

مطلبی رو دیروز خوندم تحت عنوان "اسلامی که برای آن ها محترم است":

" اندونزی با بیش از 300 میلیون نفر جمعیت که بیش از 90 درصدشان را مسلمانان تشکیل میدهند بزرگ ترین کشور مسلمان دنیاست. ماه رمضان در اینجا با آنچه ما از ماه رمضان در یک کشور مسلمان می شناسیم بسیار متفاوت است. .... "

---------------------------------

با تمام این احوال رمضان همشه برای من قشنگ بوده و از راز و نیاز کردن و دعا کردن و قرآن خوندن تو این ماه خیلی بیشتر کیف میکنم! اگه روزی از این ماه رو نتونم روزه بگیرم حسابی افسرده میشم و معمولا تا وادارم نکنن مثل روزه دارها لب به هیچی نمی زنم.

درسته که افراد در مواردی منو گیج کردن! ولی خدا رو شکر امسال ماه رمضان خودم خوب پیش میره. تصمیم داشتم به جای خوندن قرآن تو این ایام معنی فارسی آیات رو بخونم ولی جالبه که من از خوندن آیات عربی بیشتر لذت می برم هر چند دست و پا شکسته و کم ،معنیش رو بفهمم. پس هم معنیش رو دنبال میکنم هم تلاوت آیاتش رو .و البته باید تفسیر رو هم کم کم اضافه کنم! حتما این کار رو میکنم.از این کار لذت می برم ...

نه فقط به این خاطر! ولی نسبت به سالهای قبل احساس بهتر و قشنگتری از این ماه پر برکت دارم. امیدوارم همینطوری تا آخر ماه پیش بره که مثل هر سال آخر ماه افسوس روزهای از دست رفته رو نخورم!

از "ماجراهای عاشقانه"

چند روز پیش کتابی رو خوندم با عنوان "ماجراهای عاشقانه" از دکتر محمد رضا سرگلزایی. کتاب خوبی بود خوندنش برا خیلی از دختر و پسرهای جوون میتونه مفید باشه.

یه جا تو کتاب دور این جمله ها خط کشیده بود:

"کسی دریا را خط کشی نمیکند. خودمان را باید خط کشی کنیم!"

در ادامه اش اینو نوشته بود :

"محدوده ارتباط بین آدم ها محدودۀ خط کشی شده ای نیست. کسی نمی داند از کدام نقطه، کنترل از دست می رود. این نقطه برای هر کس متفاوت است. بنابراین هر کس متفاوت است. بنابراین هر کس لازم است خود را خط کشی کند ، یعنی برای خود مرز تعیین کند . عبور از این مرز یعنی از دست دادن کنترل و از دست دادن کنترل ،یعنی فرمان را رها کردن در یک جادۀ پر پیچ و خم. "

----------------------------

امروز کلی خوابیدم! مثل جمعه های گذشته که روزه می گرفتم... نمیدونم خستگیم کم شده یا نه! همیشه خواب زیاد برام خواب آلودگی می آره. چند ساعتی هست بیدار شدم ولی الان یکم بی حالم ...

چقدر خوب، ماه رمضان داره میآد. نمی دونم چرا ولی این همیشه و برا خیلی هاست؛ باید دلیلی داشته باشیم برای نزدیکی به خدا و درست کردن شرایط معنوی ... . برای من که درس عبرتی نمیشه. خیلی وقتها به هم میریزم خیلی وقتها هم پچ پچ کردنام با خدا و نزدیک شدن به اون حسابی آرومم می کنه. اینجوری بیشتر احساسش میکنم مثل این روزا ... .

با این حال هنوز با خودِ خودم خیلی فاصله دارم ...

یک اتفاق خارق العاده!

سمنوی عزیز خواسته یک اتفاق خارق العاده که می شه اسمشو معجزه گذاشت و تو زندگیم اتفاق افتاده رو بنویسم .هر چند مثل همیشه تنبلی کردم ولی حالا دعوتش رو اجابت میکنم!

البته و صد البته کاملاً به این موضوع اعتقاد دارم که لحظه لحظه زندگی ما آدمها معجزه است اگر چشم بصیرت داشته باشیم.

و اما اتفاقی که از چشم خیلیها تو زندگیم معجزه است!:

من دو تا عمه و دو تا عمو دارم(البته عموی بزرگم فوت کردند). راستش زندگی مادر بزرگم خیلی پیچیده و پر اتفاق بوده و به همین علت از بین سه فرزندش فقط پدر من با یک عمه، یک عمو و یک عمو و عمه دیگه ام نسبت خواهری و برادری دارند!

ازدواج اول مادر بزرگ با یکی از خان های پولدار و البته زورگو اون منطقه(؟) بود؛ حاصل این ازدواج دختری بوده که بعد از ازدواج دوم اون خان ، مادر بزرگم به خاطر اون ترجیح میده طلاق نگیره ؛ هر چند جدا از اون مرد زندگی کنه. بعد از مدتی با شنیدن خبر مرگ دخترش ، سرسختی و پافشاری مادربزرگ برای گرفتن دخترش تموم میشه و با بخشیدن مهرش طلاق میگیره. بعد از مدتی با شوهر خواهر(خواهر فوت شده اش)، که همون پدر بزرگ من باشه، ازدواج میکنه تا از دختر و پسر اون هم نگهداری کنه . کمتر از یک سال بعد از تولد پدر من ، شوهرش فوت میکنه و بعد از چند سال مجدداً ازدواج میکنه و کمی بعد از تولد عموی کوچکم دوباره شوهرش رو از دست میده... .

و اما دونستن خلاصه ای از این زندگی لازم بود برا بیان عجیبترین اتفاق زندگیم! و اونم پیدا شدن عمه بزرگم بعد از پنجاه و چندی سال هستش! همون دختری که شوهر اول مادربزرگم برای نیفتادن اون بدست مادرش، با نشون دادن قبری دروغین به همراه شاهدهای دروغین به همه اینطور میگه که مریم چهار پنج ساله تو حوض افتاده و خفه شده.

از اون طرف بعد از مدتی بچه رو به مشهد میبره و سر راه میذاره و اینجوری عمه مریم به یتیم خونه میره و بعد از مدت کوتاهی سرپرستیشو یک زن و شوهر مسیحی قبول میکنند و به تهران میرن. اونها از همون اول اونو مثل یه دختر شیعه بار میآرن و جالبه که همه چیز رو هم بهش یاد میدن! هر چند خودشون چند سال بعد صاحب فرزند میشن ولی همچنان عمه مریم رو در رفاه کامل و مثل دخترشون بزرگ میکنن. چند سال بعد عمه خواستگار سمجی پیدا می کنه که پدر و مادر مسیحی اون با تمام تلاششون نمی تونن اونو از مریم دور نگه دارند و با وجود فرستادن مریم به سفرهای متعدد اون همیشه سر راه عمه سبز میشده و چمیدونم ابراز علاقه میکرده!

خلاصه اونها با هم ازدواج میکنن و تا وقتی پدر و مادرش ایرانند همه چیز خوبه تا اونها برای همیشه از کشور خارج و به آمریکا میرن! عمه تنها میشه با مردی که بعد از تنها شدن عمه اخلاقش برمیگرده و بعد از چند سال که عمه جای خالی خونواده نداشتشو خوب حس میکنه ، کم کم به دنبال چند تا اسم شهر و محل و آدم میافته که خودشم مطمئن نیست اونها رو تو خواب دیده یا واقعا دیده و شنیده! ولی سرانجام بعد از بزرگ شدن بچه هاش و پرس جوی اندکی در مورد صحت اونها مطمئن میشن. در هر حال شوهرش اجازه نمیده از تهران بره ، مخصوصاً به اون شهری که عمه ادعا میکنه اقوامش اونجا هستن و مرتب ادعاهای عمه رو مسخره می کرده تا ...

تا اینکه شوهر عمه ما شبی خوابی میبینه و آدمی (؟) توی خوابش اونو تهدید میکنه که اگر به حرف مریم نکنه(؟!!)... و اینطوریه که بعد از بیدار شدن از خواب، خودش مقدمات سفر عمه و پسر بزرگشو آماده میکنه و به این ترتیب عمه به زادگاهش میره و با دادن نشونی هایی که همه درست از آب در میآد و رفتن به خونه های قدیمی از جمله خونه مادر بزرگم و نشون دادن جاهای خاص اون خونه و ... همه رو به شک میندازه. علاوه بر این همه قدیمی های اونجا مثل برادرهای مادر بزرگم از شباهت اون و خواهرشون به شگفت مبآن ...

خلاصه با پدر من که از همه جا بی خبر بوده تو مشهد تماس میگیرن و ما رو هم که حتی از وجود چنین عمه ای خبری نداشتیم چه برسه به زنده بودنش، شوکه میکنن! مدتی میآن مشهد و خونه ما می مونن و هر چند کاملاً شبیه مادر بزرگم بودند ولی برای اطمینان بیشتر آزمایشهایی رو میدن و در این بین به دنبال همون شاهدهای چند سال پیش میرن و یکی یکی اونهایی که زنده هستن که البته حسابی پیر شدن رو پیدا می کنن و همه به اتفاق اعتراف می کنن که چه بوده و چه کرده اند و البته طلب بخشش هم می کنن!!... .

و اینطوریه که تقریباً 12 سال پیش ما عمه مریم رو و یا نه ! بهتر بگم عمه مریم خونوادشو پیدا کرد!

------------------------------

سعی کردم خیلی خلاصه وار بنویسم تا از این زیادتر نشه!

و اما چون نمی خوام مدل بازی رو بهم بزنم! از پنج تا از دوستان دعوت می کنم اونام بیان بازی! البته اگه دوست دارن پستی بزنن یا کامنت بذارن یا هر کار دوست دارن بکنن!!

خیلی دوست دارم جواب بابای پری رو تو این بازی بخونم و البته داداش محمود (:) )، زری ، مسافر و احسان.

drop.io، سلطان سایت‌های آپلود فایل!

هر چند خودم میدونم خیلی اطلاعات اینترنتیم کمه ولی گاهی که بهم ثابت میشه ها حسابی لجم میگیره! :(
والا با این سرعت اینترنت ما (و البته زبانی انگلیسی که یکم زیاد ضعیفه!)، همینقدر که ایمیلامو چک میکنم و یه نیگاهی به وبلاگ خودم می ندازم و گاهی پستی میزنم و به چند تا وبلاگ سر میزنم و چند تا لینک خاص رو دنبال میکنم؛ کار دیگه ای نمیشه کرد چون همینشم حسابی وقت میبره! حداقل برا من که اینطوره! نمیدونم بعضیها مثل زهرا (اچ.بی!) یا چند نفر دیگه(!) از کجا وقت میارن هم زود زود آپ میکنن هم همه جا سرک میکشن!
یا چمیدونم من دو سه تا کار که یاد میگیرم دیگه سراغ موردای مشابهش تو اینترنت نمی رم ولی وقتی مثلاً مبین رو می خونم حسابی مأیوس میشم! خوب چرا ؟!
قبلنا یکم اعتماد به نفس داشتم ولی الان خیلی احساس بی سوادی میکنم!. :(
چند روز پیش که مجله مبین رو می خوندم، رفتم به حرف این آقاهه کردم و اینجا رو برا خودم درست کردم. یعنی من خیلی بی سواتم که فقط تا حالا می رفتم اینجا یا اینجا یا اینجا یا اینجا... (چند تا جای بی نام و نشون تر!) برا آپلود فایلام؟!! کل مطلب اون آقاهه(!) رو میآرم اینجا شما هم بخونین:
"از یک سرویس خوب آپلود فایل چه انتظاری دارید؟ هر کسی بسته به سلیقه و نیازهای خود و همچنین میزان آشنایی با وب، پاسخ‌هایی برای این سؤال دارد:
- کار با آن آسان باشد. محیط سایت کاربرپسند باشد.
- محدودیت پهنای باند نداشته باشد.
- لینک مستقیم با ویژگی از سرگیری مجدد دانلود resume بدهد.
- سایت ویژگی‌های اجتماعی هم داشته باشد.
- بتوان یک فایل را به صورت عمومی یا خصوصی آپلود کرد.
- بعد از مدت معینی، فایل‌ها از روی سرویس آپلود پاک نشوند.
- بتوان فایل‌های صوتی تصویری آپلود شده را به صورت توکار embed در وبلاگ قرار داد.
- آمار دانلود را مشخص کنند.
تصور نمی‌کنم سایت آپلودی را بتوان یافت که همه این ویژگی‌ها را یکجا داشته باشد، اما در حال حاضر سایت‌هایی هستند که بیشتر این ویژگی‌ها را دارند. ...
اگر بخواهم سایت‌های آپلود فایل را مطابق سلیقه و نظر خودم ردهِ‌بندی کنم، باید بگویم که سایت‌های esnips، box‌ و drop.io به خاطر ویژگی‌های خوبشان به نظر من بهترین سایت‌های آپلود فایل هستند.
در دسته دوم سایت‌هایی مثل divshare، hotshare، 4shared و ده‌ها سایت مشابه قرار می‌گیرند.
اما در دسته سوم، صدها سایت آپلود قرار می‌گیرند که نقاط ضعف زیادی دارند. مثلا برای آپلود فایل در آنها باید حتما ثبت‌نام کرد، تبلیغات زیاد دارند و دانلود از آنها مشکل است.
البته باز بسته به کاری که از سایت انتظار داریم، درجه‌بندی سایت‌های آپلود، متغیر است. مثلا رپیدشیر که برای از نظر راحتی دانلود یک سایت دسته سومی است، برای فیلم‌بازها، بهترین سایت آپلود و دانلود محسوب می‌شود. برای کسی هم که اصلا ویژگی‌های اجتماعی برایش مهم نیست و پهنای باند زیاد نمی‌خواهد، سرویس‌های ایرانی آپلود فایل، قطعا مناسب هستند.در این پست می‌خواهم اندکی در مورد drop.io بنویسم ... :

http://i37.tinypic.com/2qk2s6q.jpg

بعد از وارد شدن به drop.io می‌بینید که این سایت محیط بسیار ساده‌ و در عین حال کاربرپسندی دارد. اما سایت drop.io در عین سادگی، ویژگی‌های جذاب بسیار زیادی دارد.- بعد از ورود به سایت می‌توانید یک بسته آپلود فایل با نام دلخواه 7 کاراکتری ایجاد کنید، فایل‌های مورد نظر خودتان را انتخاب کنید و فایل‌ها را آپلود کنید.

http://i33.tinypic.com/14vpic1.gif

- فایل‌ها یکی یکی آپلود می‌شوند و بعد از اتمام آپلود، شما همه آنها را در یک صفحه می‌بینید. رنگ پشت‌زمینه، لوگو و رنگ فونت این صفحه را شما می توانید به دلخواه تغییر بدهید. (در بالای صفحه روی edit drop کلیک کنید.)
- شما می‌توانید به بازدیدکنندگان از این صفحه، اجازه بدهید که خودشان فایل‌هایی را اضافه کنند، شما می‌توانید برای این صفحه پسورد بگذارید.
- خیلی جالب است که این صفحه آپلود، خروجی فید هم دارد! تصور کنید که قطعات موسیقی یک خواننده را آپلود کرده‌اید و خوانندگان شما که مشترک فید این صفحه هستند، می‌توانند هر وقت شما فایلی اضافه کردید، به سرعت مطلع شوند!
- شما در صفحه آپلود خودتان می‌توانید، نام و آدرس وبلاگتان یا لینک‌های مرتبط با فایل‌های آپلود شده را اضافه کنید.
- همچنین می‌توانید یادداشتی بنویسید و در مورد فایل‌ها و یا هر چیز دیگر توضیح بدهید!
- شما می‌توانید با استفاده از کدی که در همین صفحه آپلود به شما داده می‌شود، ویجتی در وبلاگتان قرار دهید که خوانندگان مستقیما از وبلاگ شما، فایل‌های مشابه را آپلود کنند.
- ظرفیت نهایی هر صفحه آپلود، 100 مگابایت است که بسیار مناسب است.- کسانی که وارد این صفحه آپلود می‌شوند، می‌توانند از طریق توییتر یا ایمیل از به‌روز شدن فایل‌ها مطلع شوند.
- حتی می‌توان به بازدیکنندگان از این صفحه آپلود اجازه داد که از طریق ایمیل، فایلی اضافه کنند. آنها همچنین می‌توانند پیام صوتی هم پای صفحه بگذارند، برای این کار به آنها یک شماره تلفن داده می‌شود!
- جالب اینجاست که فایل‌های آپلود شده را می‌توان با دانلود منیجرها دانلود کرد، ضمن اینکه دانلود ویژگی از سرگیر مجدد یا resume هم دارند!
- بازدیدکنندگان از صفحه آپلود می‌توانند، برای هر فایل کامنت هم بگذارند.
ملاحظه می‌کنید که چنین امکانات پیشرفته‌ای را در هیچ سایت آپلودی تا پیش از این شاهد نبودیم.
اما به تازگی به همه این ویژگی‌های انقلابی، ویژگی دیگری اضافه شده است: drop.io یک افزونه برای مرورگر فایرفاکس ساخته است که کار آپلود را بسیار آسان می‌کند:
بعد از نصب این افزونه، آیکونی در زیر فایرفاکس اضافه می‌شود: http://i33.tinypic.com/evassg.jpg
برای آپلود فایل‌ها شما می‌تواند خیلی ساده فایل‌های مورد نظر را انتخاب کنید و بعد آنها را drag and drop کنید. فایل‌ها یک به یک آپلود می‌شوند و بعد از اتمام آپلود، صفحه آپلود در یک برگه جدید در فایرفاکس، نمایش داده می‌شوند.
هر وقت خواستید می‌توانید یک صفحه جدید آپلود جدید درست کنید و فایل‌های جدید را در صفحه مجزایی آپلود کنید. می توانید به کمک این افزونه، چندین صفحه آپلود درست کنید، هر کدام از آنها را بوک‌مارک کنید و فایل‌ها را متناسب با محتوای آنها در صفحه آپلود مناسب آپلود کنید ... ."
بیشتر از این غر نمی زنم چون پست وحشتناک طولانی ای (!) شد!

عیدتان مبارک

http://i37.tinypic.com/116ry9t.jpg

چه انتظار عجیبی!
تو بین منتظران هم ، عزیز من چه غریبی!
عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت ...
چه بی خیال نشستیم ، نه کوششی نه وفایی ...
فقط نشستیم و گفتیم :
خدا کند که بیایی ...
" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَج ..."



خاطرت خیلی عزیزه

بعد از مدتها می خوام تو وبلاگم دوباره صداش کنم ...

سلام بر مهدى،
انتظار سبز دوران‌ها
!
آرمان مجسم عدالتخواهان،
چلچراغ روشن شبستان تاریخ،
روشنگر زمین و زمان،
مرد برگزیده اعصار
ذخیره جاویدان الهى
و...نوید بخش صبح، در شب انتظار.


ای خدا چقدر دلم گرفته ...


شاید این جمعه بیاید شاید ...

دلم انگاری گرفته
قد بغض یا کریما
عصر جمعه توی ایوون
میشینم مثل قدیما
تو دلم میگم آقاجون
تو مرادی من مریدم
من به اندازه وسعم
طعم عشقتو چشیدم
کاشکی از قطره اشکت
کمی آبرو بگیرم
یعنی تو چشمه چشمات
با نگات وضو بگیرم
برای لحظه دیدار
از قدیما نقشه داشتم
یه دونه هدیه ناچیز
واسه توکنار گذاشتم
یادمه یکی بهم گفت
هرکی تنهاست توی دنیا
یه دونه نامه خوش خط
بنویسه واسه آقا
کاغذ نامه رو بعدش
توی رودخونه بریزه
بنویسه واسه مولاش
خاطرت خیلی عزیزه
خاطرت خیلی عزیزه

از اینجا این آهنگ رو دانلود کنین. خیلی قشنگ میخونه ... گوش دادنش حالی می ده ... (نامه از احسان خواجه امیری)

آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند / به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد / دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
/ سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی / بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست / که تعداد آرزوهایش رسید به
۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
/ برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... / ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن / و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر / در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند / لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا / و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد / و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند / آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود / همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید / به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!


شعر از : شل سیلور استاین

چند پست مشترک !

تصمیم گرفتم چند تا پست مشترک برای توتیای بلاگ اسپاتی و توتیای پرشین بلاگی(!) بذارم . راستش یکم نگرانم ، نگران از این بابت که اگه وبلاگ قدیمیم همینطوری بدون استفاده (از طرف خودم!) بمونه ازم بگیرنش! آخه تا اونجا که یادمه قبلنا ویلاگهایی که مدتی متروکه می موند رو به حراج می ذاشتن!!

در هر صورت وبلاگ اصلی من همون توتیــــای بلاگ اسپاتی هست مگه اینکه این پرشین بلاگ تو این چند پستی که میخوام اینجا بذارم حسابی خودشیرینی کنه ! ;)

برا اینکه خواننده های اصلی وبلاگم دو دفعه یه مطلب رو نخونن(!) و از طرفی این پستها به موقع تو وبلاگ اصلیمم بره قبل از پست کردن مطلب تو توتیای قدیمی مطالب رو تو اصلیه میذارم ولی فقط سیو میکنم تا هر وقت دوباره برگشتم همه اونها رو با هم و با تاریخهای اصلیش بذارم.

فعلاً یه قالب موقت برا این توتیا می ذارم تا اگه شد سر موقع درستش کنم چون قبلیه هم قدیمی بود و هم باعث بد باز شدن وبلاگ میشد. لینکهای وبلاگ رو هم حذف خواهم کرد و به همه وبلاگها از همون وبلاگ اصلیم سر می زنم و از دوستانی که متوجه این تغییر میشن می خوام که لینک توتیا رو عوض نکنن چون توتیای اصلی همونه که اونها افتخار دادن و لینکش کردن.

در ضمن هر وقت همه مطالب جدید رو تو وبلاگ جدید پست کردم حتما کامنتهای احتمالی دوستان رو خودم اونجا کپی پیست خواهم کرد. ولی تا اون موقع خواهش میکنم دوستایی که متوجه این تغییر میشن اگه خواستن همینجا کامنت بذارن.

امیدوارم این کارم همینطور باعث بشه یکم از این تنبلی در بیام و بیشتر و بهتر آپ کنم!

از المپیک 2008

زیاد اهل دیدن مسابقات ورزشی نیستم ولی گاهی بازیهای اینجور جهانی مثل المپیک رو دنبال می کنم! اون هم نه همشو بیشتر مسابقه هایی که یک طرفش ایرانیان. گاهی هم افتخار میدم و مهمترینها رو هم نگاه میکنم البته گاهی. مراسم افتتاحیه و اختتامیه رو هم نیگا میکنم البته از همین کانالای خودمون!! هر چند همه اش سانسور شود! البته دیروز کم کم داشتم تعجب میکردم که چطور اینها دارن واقعا مستقیم و بدون چشم بر هم زدنی مراسم را دنبال می کنن و از طرفی چطور این چینیها مراسمشان مورد دار نیست!! هر چند برای من کم کم دیدن مراسمشان داشت کسل کننده میشد ولی یه هویی صحنه های مورد دارشون رو شد (!) و ازاونجا که یه هویی بود تلویزیون ایران هم خیلی تابلو تصاویر رو قطع کرد!!

مبین مثل همیشه یک سری لینک کامل برا المپیک تو شماره امروزش آورده بود:

این سايت رسمي مسابقات en.beijing2008.cn هستش.
برنامه کامل بازيها را ميتونيد در
اين آدرس ببينين.
اگر می خواین در مورد تاريخچه المپيک بدانيد به
اينجا برين.
آخرين وضعيت ايران در المپيک چين در
اين آدرس در دسترس هست.
تصاوير بازيهاي المپيک رو در
اين صفحه می تونین ببینین.
فيلم مراسم افتتاحيه را هم مي تونین از طريق
اين لينک تماشا کنين.
اینم
سیر تکاملی مشعل المپیک از ۱۹۳۶ تا کنون
و این هم
بناهای المپیک پکن ۲۰۰۸
گزارش تصويري از مراسم افتتاحيه المپيک 2008 چين
قسمت
: اول | دوم | سوم | چهارم

چرا تيم اعزامي ايران این مدلی لباس پوشیدن؟! شایدم من بد سلیقه ام.


http://i33.tinypic.com/2q8yidd.jpg

يادداشتی از طرف خدا

قبل از اینکه مطلب امروزم رو کپی پیست کنم (!) در رابطه با پست قبلی یه چیزی لازمه(!) بگم. راستش دیروز اول صبح پیامکی از یکی از دوستای عزیزم گرفتم :

"... دستتون درد نکنه! یه هویی تو وبلاگتون بنویسین کاشمری لاامتی و خودتونو راحت کنین! ... "

حقیقتش یادم نبود دوست کاشمری هم دارم ( :D ) هر چند اول از تمام کاشمریهای دیگه(!) پوزش طلبیدم ولی قبول؛ یکم زیاده روی کردم! هر چند من آدمای خیلی خوبشونو که نگفتم! ( ;) ) در هر حال برای جلوگیری از دلخوریهای احتمالی در روزهای آینده اینجا رسما ازشون عذرخواهی میکنم.امروز که ما هر چی تو آزمایشگاه گفتیم ایشون ربطش دادن به اینکه شما با کاشمریها بدین در نتیجه این ... .

*******************

این نوشته رو چند وقت پیش برا خودم سیو کردم هر چند احتمالا تکراریه ولی خوندنش برا خیلی ها لازمه از جمله برا خودم!:


يادداشتی از طرف خدا

به: شما

تاريخ : امروز

از: رئيس

موضوع : خودت

عطف به : زندگي


"من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن ، آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو .

شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.

ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند.

وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده.

وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.

ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند.

وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند ... "

گیر سه پیچ!

گیری داده ام به این کاشمری ها! (با عرض پوزش از تمام کاشمریهایی که نخواسته اند یک جای خاص(؟) استخدام شوند!)

جدیداً حسابی نسبت به کاشمریها حساس شده ام ! افراد چه خوب باشند چه کمی خوب، بعد از اینکه می فهمم کاشمری اند ابروهایم به هم گره می خورند. بیشتر از یک ماه نیست که همچین حسی پیدا کرده ام!! ...

-------------------------

امروز یکی از کارمندای دانشکده که مدتیه برای کمک گرفتن برای انجام کاری مدام پیشم می آد برای مطلع کردن من از بعضی برنامه هاش پیشم اومد. نمیخوام حدس بزنم چرا منو برا کمک گرفتن و در جریان گذاشتن یه کار مهم(!) انتخاب کرده و تو اون همه آدم به سراغ یکی دیگه نرفته ولی امروز منم مثل خودش تعارف رو کنار گذاشتم و چند تا سؤال از خودش کردم. اینکه از کی استخدام شده و چی خونده. با یه سؤال دیگه تا ته کارشو خوندم. فقط ازش پرسیدم چرا من فکر میکردم با خانم ؟؟؟ همکلاسی بودین که جواب گرفتم که نه با یکی از فامیلهاشون همکلاسی بودم! در نتیجه فهمیدم شهرستانیه، یکم چپ چپ نگاش کردم نمیدونم چرا حدس زدم باید کاشمری باشه! گفتم کاشمری هستین؟! معلوم بود نمیخواسته حداقل فعلا من بدونم (از جریان کاری اخیر من خبر داره) با یکم مکس و لبخند گفت چه فرقی میکنه! ... آره کاشمری ام! چنان ابرویی بالا دادم و آهانی کردم که خودمم تو این حرکتم موندم! سریع با یکم اخم چشمامو برگردوندم رو مونیتور روبروم و خودمو مشغول نشون دادم! اونم سریع خداحافظی کرد و رفت ...

اگه زودتر می فهمیدم حاضر نمیشدم کمکش کنم! امیدوارم دیگه نبینمش!


اینو شاید خیلیها فهمیده باشند! مثلا آخر کنکور قبلی؛ وقتی داشتم نظرسنجیهای بچه ها رو می خوندم و جالبهاش رو مثل همیشه جدا می کردم ببرم به بابای فردیس و رئیس حوزه نشون بدم(!) به یک مورد خاص بر خوردم !خیلی جدی یکیشو جدا کردم و یک سالن دور و دراز رو طی کردم و خودمو رسوندم به رئیس و معاون حوزه که اول سالن ایستاده بودن ، خیلی جدی برگه رو دادم با بابای فردیس و انگشتمو گذاشتم رو محل تولد و سکونت طرف!(کاشمر!) اونقدر جدی که دکتر هم سر کشید رو برگه ببینه چی پیدا کردم! فقط یه جمله گفتم آقای... بگین این یکی رو بدون کنکور قبولش کنن. جفتشون ساکت شدند ... بعدش گذاشتم رفتم.

هنوزم گاهی وقتها که یاد چطوری استخدام نشدن (!)تو جایی که کارشو و آدماشو دوست داشتم می افتم، ناراحت میشم. فکر نمیکنم این مورد هیچ وقت یادم بره. ناخودآگاه هر وقت اون خانمه که جام اومده رو میبینم که داره کارهایی رو انجام میده که شش ماه مداوم من انجام میدادم خیلی اذیت میشم. از اونجا که اونم تقریبا اوائل کارش هست مخصوصا اون اوائل نیگاه می کرد ببینه من چیکار میکنم ! حتی کارهایی که به اون مربوط نمیشه و من برا کمک به بابای فردیس قبلنا انجام میدادم رو هم تقلید می کرد. برا همین تو دو تا کنکور آخری حسابی منو کلافه کرده بود و با سماجت بابای فردیس رو که فهمیده بود چرا(!) راضی کردم که دیگه تو کنکورها نیام...

بگذریم این پسرِ امروزی داغ دل ما را تازه کرد!

-------------------------

راستی یک نفر قرار بود ما را از حوادث اینچنینی در تاریخ "؟" با خبر کند و پستی در این رابطه بزند، پس چه شد؟! ایشان فعلا گیر سه پیچ داده اند به یک تاریخ دیگر!

لا اله الا الله... خدا همه ما را به راه راست هدایت کند!


باز هم بگذریم ، امروز عید است. عیدتان مبارک!


http://i38.tinypic.com/2wcnn6h.jpg

از این دنیا بدم میآد ...

مدتیه حوصله اینجا و وبلاگ نویسی رو ندارم . نمیخوام غر بزنم یا اینکه بگم می خوام اینجا رو تعطیل کنم (این یعنی اینکه بزرگ شدم!) ولی کاشکی مثل خیلیهای دیگه ناشناخته می نوشتم؛ اینجوری لااقل یکم از درد دلهامو راحت اینجا میگفتم تا یکم سبک شم مثل خیلیها! ولی اینطوری نمیتونم حرفامو بزنم شاید برا همینه که جدیداً کم می نویسم …

چند هفته پیش اتفاق قشنگی برام افتاد .مثل همیشه مراقب ذخیره کنکور بودم و همه جا سرک میکشدیم، همیشه بابای فردیس منو آزاد میذاره چون اینجوری همیشه کمکشم! اون روز حوزه ما چهار نفر نابینا و دو نفر کم بینا و یک نفر دست شکسته(!) داشت. من راهنماییشون کردمو و جاهاشونو مشخص کردم و ... چون منشی صحنه کم آوردن، موقت نشستم کنار یک نابینا و سوالاشو براش می خوندم و ... خیلی سریع پیش رفتیم و فرصت استراحت پیدا کردیم. برا اینکه خستگیش کم شه یکم باهاش حرف زدم و گفتیم و یکم خندیدیم! وسط سؤالا یه وقت دیدم ازم می پرسه ببخشید شما سیّد هستین؟! با لبخند گفتم نه!! چطور؟ میگه آخه از صداتون این طور بر میآد!! (یادمه بچه که بودم همیشه با خدا دعوا داشتم که چرا من سید نشدم؟!!) بعد گفت معلمین؟ گفتم آره ! فهمیده بود چادریم . البته اشتباه هم حدس زده بود!- فکر کرده بود خوشگلم! ( ;) ) ازدواج کردم!! و ... .- بهم گفت تا حالا مثل شما منشی صحنه نداشتم شما خیلی خوبین(!!!!) ...

چه حس خوبی بهم دست داده بود، هر چند من عادی باهاش رفتار کردم ولی توصیفی که ازم کرد خیلی قشنگ بود. حرفای این دختر نابینا خیلی بیشتر از تعریفایی که دوستای همیشگیم ازم میکنن(البته اگه بکنن! :) ) برام دلنشین بود ...

بعد از مدتی بابای فردیس یکی رو آورد که جای من بشینه(برا اینکه خسته نشم!) تا بهش گفتم منشیت عوض شده سریع دستمو گرفت که نه تو رو خدا شما نرین ... یکم با بابای فردیس یواشکی کل کل(!) کردم تا خودم اونجا باشم دیدم نه فایده نداره . یواش تو گوشش گفتم بهت سر میزنم...

نمیدونم ولی هر جوری هستم کنارش خیلی ساده ام خیلی ... دوست ندارم از اخلاقم سوءاستفاده بشه ... البته حتما اینم تقصیر خودمه چون فکر می کنم هر کی رو که دوست دارم و بهش محبت می کنم اونم همین احساسو نسبت بهم داره و ...


http://i34.tinypic.com/waj4ah.jpg

ترم تابستون هر روز دانشکده ام ، امسال شاید برا اولین بار هستش که یک نفر ثابت (اونم من و چهار ساعت در روز) رو برا ترم تابستونی تنها و در غیاب مامان دینا تو آزمایشگاه اصلی گذاشتند. اون چند ساعت تو روز برام بهترین هست هر چند خسته بشم؛ ولی چون معمولا بیکار نمی مونم و همیشه کار برا خودم درست میکنم ، از فکر و خیال بیرون میآم. برا بقیه روز هم کلی کار دارم ولی نمیدونم چرا دیگه اون موقع فکر و خیالا راحتم نمیذاره!

از اینها که بگذریم چند روزه با خودم در گیری پیدا کردم نمیدونم چطور آدمی هستم! به خدا راست می گم. دوستهای زیادی دارم ، ولی ...

همیشه سعی کردم با همه دوست باشم و تا حد امکان کسی رو از خودم نرنجونم. برا همین بعد از مدتی به بعضیها خیلی نزدیک میشم بعد زود بهشون اعتماد میکنم! ... یکی از عیبهای بزرگمم اینه که همینطوری ازشون توقع پیدا می کنم ، نسبت بهشون حساس میشم بدبختی اینه که وقتی ازشون دلگیر میشم و عکس العمل نشون میدم اصلا طاقت ناراحتی اونا رو نخواهم داشت! سریع خودم پشیمون میشم بعدشم واقعا نمی تونم صبر کنم و میخوام سریع از دلشون در بیارم هر چند حق با من باشه هر چند لازم باشه منت کشی کنم (مستقیم یا غیر مستقیم!) و واقعا تا این کار رو نکنم آروم نمیشم ...

هر چند نتونستم این اخلاقمو ترک کنم ولی بعضی وقتها خیلی خسته میشم. مثل الان! شاید بهتره یه مدت به کسی خیلی اعتماد نکنم ، بیش از حد کسی رو دوست نداشته باشم(به غیر از خونواده اصلی !) ، اصلا بشم ...

این دنیا کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو می کردم ... بهتره در مورد آدماش کمتر چیز بدونی ...

دیشب تو خلوتم با خدا چند دقیقه ای ساکت شدم و یه چیزایی رو مرور کردم و ... یه هویی با صدای بلند زدم زیر گریه.

دیگه نمی خوام کسی رو بیش از حد دوست داشته باشم چون یا من ظرفیت ندارم یا اون لیاقتشو ...

از این دنیا بدم میآد ... :(

عیدتان مبارک



تا صورت پیوند جهان بود، على بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود
آن قلعه گشایى كه در از قلعه خیبر
بركند به یك حمله و بگشود، على بود
آن گرد سر افراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست، نیاسود، على بود
آن شیر دلاور، كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نیالود، على بود
این كفر نباشد، سخن كفر نه این است
تا هست على باشد و، تا بود، على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داود ، على بود
هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هو ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود
مسجود ملایك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو یكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجاد، كه خاك درش از قدر
بر كنگره عرش بیفزود ، على بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود
«ان لحملك لحمى» بشنو تا كه بدانى
آن یار كه او نفس نبى بود، على بود
موسى و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و دیدم
از روى یقین در همه موجود، على بود
خاتم كه در انگشت سلیمان نبى بود
آن نور خدایى كه بر او بود، على بود
آن شاه سرفراز، كه اندر شب معراج
با احمد مختار یكى بود، على بود
آن كاشف قرآن‏كه‏خدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود

مولوی

نتیجه خیانت مردان!

بعد از خوندن این ایمیل (ادامه!) دارم عکس العملای زنهای ایرانی رو در برابر خیانت همسرشون مجسم میکنم!!... ( چون با ایمیل گرفتم همشو نقل قول می کنم):

"هر انساني چه مرد وچه زن از خيانت در زندگي مشترك متنفره و افراد مختلف با توجه به تربيت اجتماعي شان ,عكس العملهاي متفاوتي رو نسبت به طرف خيانتكار نشون ميدن .به تصاوير نگاه كنيد بقيه ماجرا دستگيرتون خواهد شد.


http://i33.tinypic.com/21osrps.jpg

عكس العمل خانمي نسبت به خيانت شوهرش اين بود كه يك آگهي با نام "سگ گمشده"چاپ كرد و آنرا در بين دوستان و محله خود پخش نمود. قسمتي از مضمون آگهي اين است:

"سگ گمشده"

اون(استيون) آخرين بار در يك دوربين مخفي (كار گذاشته شده )مشغول خيانت به همسرش وداشتن رابطه (جنسي)با بهترين دوست زنش ديده شده است

-------------------------
http://i36.tinypic.com/352eqma.jpg

اين خانم كه از خيانت همسرش عصباني بود با رنگ بر روي ماشين او نوشت:

اميدوارم (آن زن) ارزشش رو داشته باشه!!

-------------------------

http://i36.tinypic.com/1zugpu.jpg

خانمي ديگر كه فوق العاده از خيانت همسرش (ويا دوست پسرش) عصباني بود باپرداخت هزينه اي نسبتا زياد,نوشته پارچه اي رو به دنباله يك هواپيماي اجاره اي بسته و آنرا بر بالاي يك اجتماع بزرگ شهرشان درانگليس با اين مضمون به نمايش در آورد:

بالاي عكس دست راست : (( اسكات كلي ،... !! (بقیش یکم (!) بی ادبانه بید حذف شد!!)))

-------------------------

http://i35.tinypic.com/qqc19h.jpg

خانم ديگري پس از آگاهي از خيانت شوهرش, اول اساس و لباسهاي او را از خانه بيرون انداخت و بعد هم با رنگ اسپري روي گاري حامل اثاثيه نوشت: شوهر خيانت كار!

-------------------------
http://i34.tinypic.com/20r1yyp.jpg

اين خانم كه از خيانت همسرش عصباني بود با رنگ بر روي ماشين او نوشته است:

حرامزاده اميدوارم (آن.....) ارزشش رو داشته باشه!!
-------------------------
http://i35.tinypic.com/5un6gg.jpg
http://i34.tinypic.com/33kpzxu.jpg

خانمي هم با رنگ بجان ماشين شوهر خيانت كار افتاد....و واقعا افتاد

-------------------------
http://i35.tinypic.com/m8l3c8.jpg

اين يكي .............واقعا مرد خيانت كار شانس آورد موقع عمليات خانم عصباني,اونجا حضور نداشت والا يكي از اين كلنگ ها روی سر اون فرود میآمد... !!
-------------------------

خانم كه از خيانت دوست پسرش بسيارعصباني شده بود اول اين بلايي رو كه ميبينيد به سر ماشين دوست پسرش آورد و بعد هم يادداشتي از قبل آماده شده اي رو بصورت تابلو در محل و دركنار ماشين نصب كرد...!!


http://i36.tinypic.com/6ope1j.jpg

سلام استيون!

حالا توجهت رو جلب كردم؟

من همه چيز رو درباره اون دختره ميدونم. تو يك آدم كثيف , آب زير كاه,هرزه و.... هستي!

همه چيز روي نوار ضبط شده!(راه انكاري نيست.)

من هزينه اين تابلو رو هم از حساب بانكي مشتركمان پرداخت كردم.

(اينم براي اينكه بيشتر بسوزي.)

-------------------------
http://i33.tinypic.com/2priwwj.jpg

آقایان مواظب باشید با یک همچون صحنه ای مواجه شدید دیگه زحمت خونه رفتن و توضیح دادن و ... رو به خودتون ندید. چون دل شیر میخواد با یک همچین خشمی مواجه بشید!"

محکمه الهی!

چند وقت پیش این شعر رو یکی برام فرستاد! شعری که به طنز گفته شده بود . هر چند دو سه تیکش درست نفهمیدم منظورش چی بوده ولی بامزه گفته شده! :

"یه شب که من حسابی خسته بودم /همینجوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشمام یه لحظه سُر خورد / یه دفعه مثل مرده ها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبری شده / محکمه الهی بر پا شده
خدا نشسته مردم از مرد و زن / ردیف ردیف مقابلش وایستادن
چرتکه گذاشته و حساب میکنه / به بنده هاش عتاب خطاب می کنه
میگه چرا اینهمه لج میکنید / راهتونو بیخودی کج می کنین
آیه فرستادم تا آدم بشین / با دلخوشی کنار هم جمع بشین
دلای غم گرفته رو شاد کنید / با فکرتون دنیا رو آباد کنید
عقل دادم برین تدبر کنید / نه اینکه که جای عقل رو کاه پر کنین
من بهتون چقدر ماشاأالله گفتم / نیافریده باریک الله گفتم
من که هواتونو همیشه داشتم / حتی یه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختین / نشستین و خدای جعلی ساختین
هر کدوم از شما خودش خدا شد / از ما و آیه های ما جدا شد
یه جو زمین و این همه شلوغی! / اینهمه دین و مذهب دروغی!
حقیقتا شماها خیلی پستین / خر نباشین گاو رو نمی پرستین
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد / بلند بلند هی صلوات فرستاد
از اون قیافه های حق به جانب / هم از خودی شاکی هم از اجانب

... "

آخرشم اینجوری تمام شده بود که :

"یکی میاد یه هاله ای باهاشه / چقدر بهش میآد فرشته باشه
اومد رسید و دست گذاشت رو دوشم / دهانشو آورد کنار گوشم
گفت تو که کله ات پر قرمه سبزیست / وقتی نمی فهمی بپرسی بد نیست!
اونکه نشسته یک مقام والاست / مترجمه ، رفیق حق تعالی است
خود خدا نیست نمایندشه / مورد اعتمادشه بندشه
خدای لم یلد که دیدنی نیست / صداش یا این گوشا شنیدنی نیست
شما زمینیا همش همینید / اون ور میزی رو خدا می بینید
همینجوری می خواست بلند شه نم نم / گفت که پاشو باید بری جهنم !
وقتی دیدم منم گرفتار شدم / داد کشیدم یک دفعه بیدار شدم "

اگه دوست داشتین همشو اینجا بشنوید!

از خودم!

http://i25.tinypic.com/1zovwc3.jpg

خواهرم و سونیا ی خوشگلم دیروز برگشتند تهران،عجیب دلم گرفته ...

وقتی داشت چمدوناشو می بست من مرتب هر جا می رفت باهاش می رفتم! نیم ساعت قبل رفتنش وقتی داشتیم با هم حرف می زدیم و جفتمون تو چشمای همدیگه نیگا می کردیم یه هویی پریدم تو بغلش و بی مقدمه بهش گفتم دلم برات تنگ میشه و ... چقدر خودمو کنترل کردم اشکام نریزه! چند دقیقه ای همو بغل کردیم و با هم حرف می زدیم. آخر سر خواهرم دو تا محکم زد رو شونه هام و گفت دختر تو می خوای هر وقت شوهرت می خواد بره سفر اینجوری دلتنگی کنی؟!!!!!!

جل الخالق!!!! محکمتر از خودش می زنمش و بهش میگم شوهرم کجا بود؟!! گیر میده به خواستگاری که چند روز پیش اومده بود و حسابی تو خواستگارایی که تا حالا داشتم تک بود ... فکرشو بکنین افسر جنایییییییییی و ... ! (یه همچین چیزی ! البته یکم با آب و تاب تر بود عنوان شغلش!!)، هر چند مثل همیشه و البته خیلی تابلوتر از قبل جلو خونواده پسره رو به خواهرم بعد از عنوان شدن دقیق شغل پسرشون(!) ابروهامو دادم بالا و زیر لب گفتم نه! ... (عنوان کردن این تیکه فقط به خاطر گل روی سمنو خانم! وگرنه عادت ندارم مطالب اینقدر خصوصیمو تو وبلاگی که آدرسشو همه(!) دارن بنویسم) ، بعدش کلی مسخره بازی در آوردیم و حسابی خندیدیم...

حالا که رفتن ، این بار دلم بیشتر گرفته چون مدت بیشتری پیشمون بود.

_____________________

چند وقت پیشا بابای فردیس ، فردیس رو آورده بود دانشگاه و فردیس هم که با من رفیقه(!) نصف روز با من این بر و اون بر اومد. بماند که کلافه ام کرد با دستور دادناش!( ;) ) اون هم وسط کلاس اینترنتم و موقع صحبت کردن و ...هی مرتب صدام میکرد که بیااااااااااااا ! من اینو می خوام ! من اونو می خوام!! چرا چادرتو در نمی آری ؟! اینجا که مرد نیست!!!(مرتب دستش به چادر من بود و ...) ، وسط کلاس رفتم براش بستنی بخرم دست از سر کچلم بر داره که تو مغازه کچلم کرد که برا تو هم بردارم دیگه! ... بگذریم ، چند روز بعدترش بابای فردیس به من گفت می دونین فردیس دیروز چی کار کرده؟! میگم چیکار! میگه رفته یکی از چادرای مامانش که "کِش" داره (!) رو برداشته و چون براش بزرگ بوده شروع کرده به کوتاه کردنش!!! ما هم که دیر فهمیدیم و خلاصه چادر به سر کرده و به باباش گفته من میشم خانم ؟؟؟ و ... و خلاصه تو خونه همه رو به بازی گرفته که نقش منو بازی کنه!!

اینطوریه که یکی اینجوری از ما تقلید می کند!

_____________________

و اما از این آخر ترمی!

دیروز یکی از بچه های درس محاسبات، جلومو تو سالن گرفته (منم همونطوری راهمو ادامه دادم! اونم چادرمو گرفته دنبالم می اومد!!) و میگه شما عملی می گیرین یا خانم فلانی! میگم نمیدونم هر کی گرفت. با شیطنت میگه شمایین ؟! هیچی نمیگم و می خندم،بهش میگم من کار دارم به خدا! میگه شنیدم سؤالای کنترل رو شما در آوردین و شما هم برگه ها رو امضاء کردین ! و ... میگم خوب؟! خودشو لوس میکنه و میگه هیچی! فقط بچه ها از صبحی که نمره ها اعلام شده دارن پر پر می زنن!! می خندم میگم خوب میخواستن چند صفحه جزوه رو بخونن نه چند تا نمونه سؤآل!!! حالا تو هم برو درستو بخون که سر امتحان عملی بال بال نزنی! ...

از این آخر ترم و این صحبتاش خیلی بدم میآد ...