...

نمیدونم دیگه اسم اتفاقایی که پیش میآد رو چی باید بذارم ولی همش باید آزمایش باشه و منم حتما باید مراقب باشم که خرابکاری نکنم !
خیلی دوست داشتم با مامان و بابا که مجبور شدند زودتر از موعد از تهران برگردن برم سفر ولی راستش خیلی دلهره داشتم . دلهره اینکه چطور با دو تا بچه معصوم روبرو شم ، چطور بغلشون کنم و چطوری دلداریشون بدم ، اصلا چی بهشون بگم ! اونم به بچه هایی با این سن . اصلا نمی تونم دو تا بچه رو بقل کنم و تو گریه کردن همراهیشون کنم... ؛ دلهره اینکه چطور با مامان اون بچه ها روبرو شم ، چطور با زن دایی و بدتر از اون چطور با دایی جانم روبرو شم. چطوری میتونم شریک باشم تو غم از دست دادن پسرشون. ما دو تا فقط یکم با هم اختلاف سن داشتیم ...
حتی تصور همچین حوادثی هم وحشتناکه ، خدا برا هیچکس نیاره .
حالا که نرفتم ...

------------------
این دو روز ، یعنی پنج شنبه و جمعه تو دانشکدمون آزمون دکتری است و به قول یه بنده خدایی چند نفری دستچین شدن برا این آزمون ! امروز حسابی تنها بودم ، حتی بابای فردیس که همیشه حضور داشت نبود ، تحویل گرفتنم و هیچ کار خاصی بهم ندادن و منم کم و بیش جاهای مختلف سرک می کشیدم ولی زیاد حالش نبود ، چون خیلی تنها بودم و تو اون جمع اصلا حس خوبی نداشتم ! وقتی آخر آزمون رئیس حوزه ازم خواست دو نفر رو برا فردا پیشنهاد بدم حسابی ذوق کردم و اینجوری خودمو از تنهایی هم درآودرم! فقط فردا ظاهرا حتما باید من مراقب یک کلاس خاص باشم چون چادریم!!
دیگه اینکه همین امروز یه خبر کاملا ناامید کننده بهم رسید . مدت کوتاهیه منتظر یک خبر خوش بودم و تو این مدت 99 درصد اطمینان پیدا کردم که اون خبره همین روزا بهم میرسه ولی ظاهرا بد شانستر از اونیم که تا حالا فکر میکردم . یکباره و بدون مقدمه اون یک درصده کار خودشو کرد ...
به غیر اینا اتفاقای ریز و درشته که هی داره میافته ! ایکاش یکم بینش فاصله می افتاد!
خدایا اگه لایقشم هستم یکم باهام مدارا کن ، تو که نمی خوای مثل بنده هات برا من رفیق نیمه راه شی ؟
------------------------
نمی نالم ولی حوصله ولنتاین و خوندن اس ام اسای این روز رو ندارم (هر چند زورکی چند تاشو جواب دادم !) ولی دلنشین ترنیش برا من این یکی بود :
کاش کسي تو دلمون پا نميذاشت...
کاش اگه پا ميذاشت دلمون رو تنها نميذاشت...
کاش اگه تنها ميذاشت رد پاش رو روي دلمون جا نميذاشت
!
:(