گیری داده ام به این کاشمری ها! (با عرض پوزش از تمام کاشمریهایی که نخواسته اند یک جای خاص(؟) استخدام شوند!)
جدیداً حسابی نسبت به کاشمریها حساس شده ام ! افراد چه خوب باشند چه کمی خوب، بعد از اینکه می فهمم کاشمری اند ابروهایم به هم گره می خورند. بیشتر از یک ماه نیست که همچین حسی پیدا کرده ام!! ...
-------------------------
امروز یکی از کارمندای دانشکده که مدتیه برای کمک گرفتن برای انجام کاری مدام پیشم می آد برای مطلع کردن من از بعضی برنامه هاش پیشم اومد. نمیخوام حدس بزنم چرا منو برا کمک گرفتن و در جریان گذاشتن یه کار مهم(!) انتخاب کرده و تو اون همه آدم به سراغ یکی دیگه نرفته ولی امروز منم مثل خودش تعارف رو کنار گذاشتم و چند تا سؤال از خودش کردم. اینکه از کی استخدام شده و چی خونده. با یه سؤال دیگه تا ته کارشو خوندم. فقط ازش پرسیدم چرا من فکر میکردم با خانم ؟؟؟ همکلاسی بودین که جواب گرفتم که نه با یکی از فامیلهاشون همکلاسی بودم! در نتیجه فهمیدم شهرستانیه، یکم چپ چپ نگاش کردم نمیدونم چرا حدس زدم باید کاشمری باشه! گفتم کاشمری هستین؟! معلوم بود نمیخواسته حداقل فعلا من بدونم (از جریان کاری اخیر من خبر داره) با یکم مکس و لبخند گفت چه فرقی میکنه! ... آره کاشمری ام! چنان ابرویی بالا دادم و آهانی کردم که خودمم تو این حرکتم موندم! سریع با یکم اخم چشمامو برگردوندم رو مونیتور روبروم و خودمو مشغول نشون دادم! اونم سریع خداحافظی کرد و رفت ...
اگه زودتر می فهمیدم حاضر نمیشدم کمکش کنم! امیدوارم دیگه نبینمش!
اینو شاید خیلیها فهمیده باشند! مثلا آخر کنکور قبلی؛ وقتی داشتم نظرسنجیهای بچه ها رو می خوندم و جالبهاش رو مثل همیشه جدا می کردم ببرم به بابای فردیس و رئیس حوزه نشون بدم(!) به یک مورد خاص بر خوردم !خیلی جدی یکیشو جدا کردم و یک سالن دور و دراز رو طی کردم و خودمو رسوندم به رئیس و معاون حوزه که اول سالن ایستاده بودن ، خیلی جدی برگه رو دادم با بابای فردیس و انگشتمو گذاشتم رو محل تولد و سکونت طرف!(کاشمر!) اونقدر جدی که دکتر هم سر کشید رو برگه ببینه چی پیدا کردم! فقط یه جمله گفتم آقای... بگین این یکی رو بدون کنکور قبولش کنن. جفتشون ساکت شدند ... بعدش گذاشتم رفتم.
هنوزم گاهی وقتها که یاد چطوری استخدام نشدن (!)تو جایی که کارشو و آدماشو دوست داشتم می افتم، ناراحت میشم. فکر نمیکنم این مورد هیچ وقت یادم بره. ناخودآگاه هر وقت اون خانمه که جام اومده رو میبینم که داره کارهایی رو انجام میده که شش ماه مداوم من انجام میدادم خیلی اذیت میشم. از اونجا که اونم تقریبا اوائل کارش هست مخصوصا اون اوائل نیگاه می کرد ببینه من چیکار میکنم ! حتی کارهایی که به اون مربوط نمیشه و من برا کمک به بابای فردیس قبلنا انجام میدادم رو هم تقلید می کرد. برا همین تو دو تا کنکور آخری حسابی منو کلافه کرده بود و با سماجت بابای فردیس رو که فهمیده بود چرا(!) راضی کردم که دیگه تو کنکورها نیام...
-------------------------
راستی یک نفر قرار بود ما را از حوادث اینچنینی در تاریخ "؟" با خبر کند و پستی در این رابطه بزند، پس چه شد؟! ایشان فعلا گیر سه پیچ داده اند به یک تاریخ دیگر!
لا اله الا الله... خدا همه ما را به راه راست هدایت کند!
باز هم بگذریم ، امروز عید است. عیدتان مبارک!
|