از خودم!

http://i25.tinypic.com/1zovwc3.jpg

خواهرم و سونیا ی خوشگلم دیروز برگشتند تهران،عجیب دلم گرفته ...

وقتی داشت چمدوناشو می بست من مرتب هر جا می رفت باهاش می رفتم! نیم ساعت قبل رفتنش وقتی داشتیم با هم حرف می زدیم و جفتمون تو چشمای همدیگه نیگا می کردیم یه هویی پریدم تو بغلش و بی مقدمه بهش گفتم دلم برات تنگ میشه و ... چقدر خودمو کنترل کردم اشکام نریزه! چند دقیقه ای همو بغل کردیم و با هم حرف می زدیم. آخر سر خواهرم دو تا محکم زد رو شونه هام و گفت دختر تو می خوای هر وقت شوهرت می خواد بره سفر اینجوری دلتنگی کنی؟!!!!!!

جل الخالق!!!! محکمتر از خودش می زنمش و بهش میگم شوهرم کجا بود؟!! گیر میده به خواستگاری که چند روز پیش اومده بود و حسابی تو خواستگارایی که تا حالا داشتم تک بود ... فکرشو بکنین افسر جنایییییییییی و ... ! (یه همچین چیزی ! البته یکم با آب و تاب تر بود عنوان شغلش!!)، هر چند مثل همیشه و البته خیلی تابلوتر از قبل جلو خونواده پسره رو به خواهرم بعد از عنوان شدن دقیق شغل پسرشون(!) ابروهامو دادم بالا و زیر لب گفتم نه! ... (عنوان کردن این تیکه فقط به خاطر گل روی سمنو خانم! وگرنه عادت ندارم مطالب اینقدر خصوصیمو تو وبلاگی که آدرسشو همه(!) دارن بنویسم) ، بعدش کلی مسخره بازی در آوردیم و حسابی خندیدیم...

حالا که رفتن ، این بار دلم بیشتر گرفته چون مدت بیشتری پیشمون بود.

_____________________

چند وقت پیشا بابای فردیس ، فردیس رو آورده بود دانشگاه و فردیس هم که با من رفیقه(!) نصف روز با من این بر و اون بر اومد. بماند که کلافه ام کرد با دستور دادناش!( ;) ) اون هم وسط کلاس اینترنتم و موقع صحبت کردن و ...هی مرتب صدام میکرد که بیااااااااااااا ! من اینو می خوام ! من اونو می خوام!! چرا چادرتو در نمی آری ؟! اینجا که مرد نیست!!!(مرتب دستش به چادر من بود و ...) ، وسط کلاس رفتم براش بستنی بخرم دست از سر کچلم بر داره که تو مغازه کچلم کرد که برا تو هم بردارم دیگه! ... بگذریم ، چند روز بعدترش بابای فردیس به من گفت می دونین فردیس دیروز چی کار کرده؟! میگم چیکار! میگه رفته یکی از چادرای مامانش که "کِش" داره (!) رو برداشته و چون براش بزرگ بوده شروع کرده به کوتاه کردنش!!! ما هم که دیر فهمیدیم و خلاصه چادر به سر کرده و به باباش گفته من میشم خانم ؟؟؟ و ... و خلاصه تو خونه همه رو به بازی گرفته که نقش منو بازی کنه!!

اینطوریه که یکی اینجوری از ما تقلید می کند!

_____________________

و اما از این آخر ترمی!

دیروز یکی از بچه های درس محاسبات، جلومو تو سالن گرفته (منم همونطوری راهمو ادامه دادم! اونم چادرمو گرفته دنبالم می اومد!!) و میگه شما عملی می گیرین یا خانم فلانی! میگم نمیدونم هر کی گرفت. با شیطنت میگه شمایین ؟! هیچی نمیگم و می خندم،بهش میگم من کار دارم به خدا! میگه شنیدم سؤالای کنترل رو شما در آوردین و شما هم برگه ها رو امضاء کردین ! و ... میگم خوب؟! خودشو لوس میکنه و میگه هیچی! فقط بچه ها از صبحی که نمره ها اعلام شده دارن پر پر می زنن!! می خندم میگم خوب میخواستن چند صفحه جزوه رو بخونن نه چند تا نمونه سؤآل!!! حالا تو هم برو درستو بخون که سر امتحان عملی بال بال نزنی! ...

از این آخر ترم و این صحبتاش خیلی بدم میآد ...