از این دنیا بدم میآد ...

مدتیه حوصله اینجا و وبلاگ نویسی رو ندارم . نمیخوام غر بزنم یا اینکه بگم می خوام اینجا رو تعطیل کنم (این یعنی اینکه بزرگ شدم!) ولی کاشکی مثل خیلیهای دیگه ناشناخته می نوشتم؛ اینجوری لااقل یکم از درد دلهامو راحت اینجا میگفتم تا یکم سبک شم مثل خیلیها! ولی اینطوری نمیتونم حرفامو بزنم شاید برا همینه که جدیداً کم می نویسم …

چند هفته پیش اتفاق قشنگی برام افتاد .مثل همیشه مراقب ذخیره کنکور بودم و همه جا سرک میکشدیم، همیشه بابای فردیس منو آزاد میذاره چون اینجوری همیشه کمکشم! اون روز حوزه ما چهار نفر نابینا و دو نفر کم بینا و یک نفر دست شکسته(!) داشت. من راهنماییشون کردمو و جاهاشونو مشخص کردم و ... چون منشی صحنه کم آوردن، موقت نشستم کنار یک نابینا و سوالاشو براش می خوندم و ... خیلی سریع پیش رفتیم و فرصت استراحت پیدا کردیم. برا اینکه خستگیش کم شه یکم باهاش حرف زدم و گفتیم و یکم خندیدیم! وسط سؤالا یه وقت دیدم ازم می پرسه ببخشید شما سیّد هستین؟! با لبخند گفتم نه!! چطور؟ میگه آخه از صداتون این طور بر میآد!! (یادمه بچه که بودم همیشه با خدا دعوا داشتم که چرا من سید نشدم؟!!) بعد گفت معلمین؟ گفتم آره ! فهمیده بود چادریم . البته اشتباه هم حدس زده بود!- فکر کرده بود خوشگلم! ( ;) ) ازدواج کردم!! و ... .- بهم گفت تا حالا مثل شما منشی صحنه نداشتم شما خیلی خوبین(!!!!) ...

چه حس خوبی بهم دست داده بود، هر چند من عادی باهاش رفتار کردم ولی توصیفی که ازم کرد خیلی قشنگ بود. حرفای این دختر نابینا خیلی بیشتر از تعریفایی که دوستای همیشگیم ازم میکنن(البته اگه بکنن! :) ) برام دلنشین بود ...

بعد از مدتی بابای فردیس یکی رو آورد که جای من بشینه(برا اینکه خسته نشم!) تا بهش گفتم منشیت عوض شده سریع دستمو گرفت که نه تو رو خدا شما نرین ... یکم با بابای فردیس یواشکی کل کل(!) کردم تا خودم اونجا باشم دیدم نه فایده نداره . یواش تو گوشش گفتم بهت سر میزنم...

نمیدونم ولی هر جوری هستم کنارش خیلی ساده ام خیلی ... دوست ندارم از اخلاقم سوءاستفاده بشه ... البته حتما اینم تقصیر خودمه چون فکر می کنم هر کی رو که دوست دارم و بهش محبت می کنم اونم همین احساسو نسبت بهم داره و ...


http://i34.tinypic.com/waj4ah.jpg

ترم تابستون هر روز دانشکده ام ، امسال شاید برا اولین بار هستش که یک نفر ثابت (اونم من و چهار ساعت در روز) رو برا ترم تابستونی تنها و در غیاب مامان دینا تو آزمایشگاه اصلی گذاشتند. اون چند ساعت تو روز برام بهترین هست هر چند خسته بشم؛ ولی چون معمولا بیکار نمی مونم و همیشه کار برا خودم درست میکنم ، از فکر و خیال بیرون میآم. برا بقیه روز هم کلی کار دارم ولی نمیدونم چرا دیگه اون موقع فکر و خیالا راحتم نمیذاره!

از اینها که بگذریم چند روزه با خودم در گیری پیدا کردم نمیدونم چطور آدمی هستم! به خدا راست می گم. دوستهای زیادی دارم ، ولی ...

همیشه سعی کردم با همه دوست باشم و تا حد امکان کسی رو از خودم نرنجونم. برا همین بعد از مدتی به بعضیها خیلی نزدیک میشم بعد زود بهشون اعتماد میکنم! ... یکی از عیبهای بزرگمم اینه که همینطوری ازشون توقع پیدا می کنم ، نسبت بهشون حساس میشم بدبختی اینه که وقتی ازشون دلگیر میشم و عکس العمل نشون میدم اصلا طاقت ناراحتی اونا رو نخواهم داشت! سریع خودم پشیمون میشم بعدشم واقعا نمی تونم صبر کنم و میخوام سریع از دلشون در بیارم هر چند حق با من باشه هر چند لازم باشه منت کشی کنم (مستقیم یا غیر مستقیم!) و واقعا تا این کار رو نکنم آروم نمیشم ...

هر چند نتونستم این اخلاقمو ترک کنم ولی بعضی وقتها خیلی خسته میشم. مثل الان! شاید بهتره یه مدت به کسی خیلی اعتماد نکنم ، بیش از حد کسی رو دوست نداشته باشم(به غیر از خونواده اصلی !) ، اصلا بشم ...

این دنیا کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو می کردم ... بهتره در مورد آدماش کمتر چیز بدونی ...

دیشب تو خلوتم با خدا چند دقیقه ای ساکت شدم و یه چیزایی رو مرور کردم و ... یه هویی با صدای بلند زدم زیر گریه.

دیگه نمی خوام کسی رو بیش از حد دوست داشته باشم چون یا من ظرفیت ندارم یا اون لیاقتشو ...

از این دنیا بدم میآد ... :(