يادداشتی از طرف خدا

قبل از اینکه مطلب امروزم رو کپی پیست کنم (!) در رابطه با پست قبلی یه چیزی لازمه(!) بگم. راستش دیروز اول صبح پیامکی از یکی از دوستای عزیزم گرفتم :

"... دستتون درد نکنه! یه هویی تو وبلاگتون بنویسین کاشمری لاامتی و خودتونو راحت کنین! ... "

حقیقتش یادم نبود دوست کاشمری هم دارم ( :D ) هر چند اول از تمام کاشمریهای دیگه(!) پوزش طلبیدم ولی قبول؛ یکم زیاده روی کردم! هر چند من آدمای خیلی خوبشونو که نگفتم! ( ;) ) در هر حال برای جلوگیری از دلخوریهای احتمالی در روزهای آینده اینجا رسما ازشون عذرخواهی میکنم.امروز که ما هر چی تو آزمایشگاه گفتیم ایشون ربطش دادن به اینکه شما با کاشمریها بدین در نتیجه این ... .

*******************

این نوشته رو چند وقت پیش برا خودم سیو کردم هر چند احتمالا تکراریه ولی خوندنش برا خیلی ها لازمه از جمله برا خودم!:


يادداشتی از طرف خدا

به: شما

تاريخ : امروز

از: رئيس

موضوع : خودت

عطف به : زندگي


"من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن ، آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو .

شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.

ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند.

وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده.

وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.

ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند.

وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند ... "

گیر سه پیچ!

گیری داده ام به این کاشمری ها! (با عرض پوزش از تمام کاشمریهایی که نخواسته اند یک جای خاص(؟) استخدام شوند!)

جدیداً حسابی نسبت به کاشمریها حساس شده ام ! افراد چه خوب باشند چه کمی خوب، بعد از اینکه می فهمم کاشمری اند ابروهایم به هم گره می خورند. بیشتر از یک ماه نیست که همچین حسی پیدا کرده ام!! ...

-------------------------

امروز یکی از کارمندای دانشکده که مدتیه برای کمک گرفتن برای انجام کاری مدام پیشم می آد برای مطلع کردن من از بعضی برنامه هاش پیشم اومد. نمیخوام حدس بزنم چرا منو برا کمک گرفتن و در جریان گذاشتن یه کار مهم(!) انتخاب کرده و تو اون همه آدم به سراغ یکی دیگه نرفته ولی امروز منم مثل خودش تعارف رو کنار گذاشتم و چند تا سؤال از خودش کردم. اینکه از کی استخدام شده و چی خونده. با یه سؤال دیگه تا ته کارشو خوندم. فقط ازش پرسیدم چرا من فکر میکردم با خانم ؟؟؟ همکلاسی بودین که جواب گرفتم که نه با یکی از فامیلهاشون همکلاسی بودم! در نتیجه فهمیدم شهرستانیه، یکم چپ چپ نگاش کردم نمیدونم چرا حدس زدم باید کاشمری باشه! گفتم کاشمری هستین؟! معلوم بود نمیخواسته حداقل فعلا من بدونم (از جریان کاری اخیر من خبر داره) با یکم مکس و لبخند گفت چه فرقی میکنه! ... آره کاشمری ام! چنان ابرویی بالا دادم و آهانی کردم که خودمم تو این حرکتم موندم! سریع با یکم اخم چشمامو برگردوندم رو مونیتور روبروم و خودمو مشغول نشون دادم! اونم سریع خداحافظی کرد و رفت ...

اگه زودتر می فهمیدم حاضر نمیشدم کمکش کنم! امیدوارم دیگه نبینمش!


اینو شاید خیلیها فهمیده باشند! مثلا آخر کنکور قبلی؛ وقتی داشتم نظرسنجیهای بچه ها رو می خوندم و جالبهاش رو مثل همیشه جدا می کردم ببرم به بابای فردیس و رئیس حوزه نشون بدم(!) به یک مورد خاص بر خوردم !خیلی جدی یکیشو جدا کردم و یک سالن دور و دراز رو طی کردم و خودمو رسوندم به رئیس و معاون حوزه که اول سالن ایستاده بودن ، خیلی جدی برگه رو دادم با بابای فردیس و انگشتمو گذاشتم رو محل تولد و سکونت طرف!(کاشمر!) اونقدر جدی که دکتر هم سر کشید رو برگه ببینه چی پیدا کردم! فقط یه جمله گفتم آقای... بگین این یکی رو بدون کنکور قبولش کنن. جفتشون ساکت شدند ... بعدش گذاشتم رفتم.

هنوزم گاهی وقتها که یاد چطوری استخدام نشدن (!)تو جایی که کارشو و آدماشو دوست داشتم می افتم، ناراحت میشم. فکر نمیکنم این مورد هیچ وقت یادم بره. ناخودآگاه هر وقت اون خانمه که جام اومده رو میبینم که داره کارهایی رو انجام میده که شش ماه مداوم من انجام میدادم خیلی اذیت میشم. از اونجا که اونم تقریبا اوائل کارش هست مخصوصا اون اوائل نیگاه می کرد ببینه من چیکار میکنم ! حتی کارهایی که به اون مربوط نمیشه و من برا کمک به بابای فردیس قبلنا انجام میدادم رو هم تقلید می کرد. برا همین تو دو تا کنکور آخری حسابی منو کلافه کرده بود و با سماجت بابای فردیس رو که فهمیده بود چرا(!) راضی کردم که دیگه تو کنکورها نیام...

بگذریم این پسرِ امروزی داغ دل ما را تازه کرد!

-------------------------

راستی یک نفر قرار بود ما را از حوادث اینچنینی در تاریخ "؟" با خبر کند و پستی در این رابطه بزند، پس چه شد؟! ایشان فعلا گیر سه پیچ داده اند به یک تاریخ دیگر!

لا اله الا الله... خدا همه ما را به راه راست هدایت کند!


باز هم بگذریم ، امروز عید است. عیدتان مبارک!


http://i38.tinypic.com/2wcnn6h.jpg

از این دنیا بدم میآد ...

مدتیه حوصله اینجا و وبلاگ نویسی رو ندارم . نمیخوام غر بزنم یا اینکه بگم می خوام اینجا رو تعطیل کنم (این یعنی اینکه بزرگ شدم!) ولی کاشکی مثل خیلیهای دیگه ناشناخته می نوشتم؛ اینجوری لااقل یکم از درد دلهامو راحت اینجا میگفتم تا یکم سبک شم مثل خیلیها! ولی اینطوری نمیتونم حرفامو بزنم شاید برا همینه که جدیداً کم می نویسم …

چند هفته پیش اتفاق قشنگی برام افتاد .مثل همیشه مراقب ذخیره کنکور بودم و همه جا سرک میکشدیم، همیشه بابای فردیس منو آزاد میذاره چون اینجوری همیشه کمکشم! اون روز حوزه ما چهار نفر نابینا و دو نفر کم بینا و یک نفر دست شکسته(!) داشت. من راهنماییشون کردمو و جاهاشونو مشخص کردم و ... چون منشی صحنه کم آوردن، موقت نشستم کنار یک نابینا و سوالاشو براش می خوندم و ... خیلی سریع پیش رفتیم و فرصت استراحت پیدا کردیم. برا اینکه خستگیش کم شه یکم باهاش حرف زدم و گفتیم و یکم خندیدیم! وسط سؤالا یه وقت دیدم ازم می پرسه ببخشید شما سیّد هستین؟! با لبخند گفتم نه!! چطور؟ میگه آخه از صداتون این طور بر میآد!! (یادمه بچه که بودم همیشه با خدا دعوا داشتم که چرا من سید نشدم؟!!) بعد گفت معلمین؟ گفتم آره ! فهمیده بود چادریم . البته اشتباه هم حدس زده بود!- فکر کرده بود خوشگلم! ( ;) ) ازدواج کردم!! و ... .- بهم گفت تا حالا مثل شما منشی صحنه نداشتم شما خیلی خوبین(!!!!) ...

چه حس خوبی بهم دست داده بود، هر چند من عادی باهاش رفتار کردم ولی توصیفی که ازم کرد خیلی قشنگ بود. حرفای این دختر نابینا خیلی بیشتر از تعریفایی که دوستای همیشگیم ازم میکنن(البته اگه بکنن! :) ) برام دلنشین بود ...

بعد از مدتی بابای فردیس یکی رو آورد که جای من بشینه(برا اینکه خسته نشم!) تا بهش گفتم منشیت عوض شده سریع دستمو گرفت که نه تو رو خدا شما نرین ... یکم با بابای فردیس یواشکی کل کل(!) کردم تا خودم اونجا باشم دیدم نه فایده نداره . یواش تو گوشش گفتم بهت سر میزنم...

نمیدونم ولی هر جوری هستم کنارش خیلی ساده ام خیلی ... دوست ندارم از اخلاقم سوءاستفاده بشه ... البته حتما اینم تقصیر خودمه چون فکر می کنم هر کی رو که دوست دارم و بهش محبت می کنم اونم همین احساسو نسبت بهم داره و ...


http://i34.tinypic.com/waj4ah.jpg

ترم تابستون هر روز دانشکده ام ، امسال شاید برا اولین بار هستش که یک نفر ثابت (اونم من و چهار ساعت در روز) رو برا ترم تابستونی تنها و در غیاب مامان دینا تو آزمایشگاه اصلی گذاشتند. اون چند ساعت تو روز برام بهترین هست هر چند خسته بشم؛ ولی چون معمولا بیکار نمی مونم و همیشه کار برا خودم درست میکنم ، از فکر و خیال بیرون میآم. برا بقیه روز هم کلی کار دارم ولی نمیدونم چرا دیگه اون موقع فکر و خیالا راحتم نمیذاره!

از اینها که بگذریم چند روزه با خودم در گیری پیدا کردم نمیدونم چطور آدمی هستم! به خدا راست می گم. دوستهای زیادی دارم ، ولی ...

همیشه سعی کردم با همه دوست باشم و تا حد امکان کسی رو از خودم نرنجونم. برا همین بعد از مدتی به بعضیها خیلی نزدیک میشم بعد زود بهشون اعتماد میکنم! ... یکی از عیبهای بزرگمم اینه که همینطوری ازشون توقع پیدا می کنم ، نسبت بهشون حساس میشم بدبختی اینه که وقتی ازشون دلگیر میشم و عکس العمل نشون میدم اصلا طاقت ناراحتی اونا رو نخواهم داشت! سریع خودم پشیمون میشم بعدشم واقعا نمی تونم صبر کنم و میخوام سریع از دلشون در بیارم هر چند حق با من باشه هر چند لازم باشه منت کشی کنم (مستقیم یا غیر مستقیم!) و واقعا تا این کار رو نکنم آروم نمیشم ...

هر چند نتونستم این اخلاقمو ترک کنم ولی بعضی وقتها خیلی خسته میشم. مثل الان! شاید بهتره یه مدت به کسی خیلی اعتماد نکنم ، بیش از حد کسی رو دوست نداشته باشم(به غیر از خونواده اصلی !) ، اصلا بشم ...

این دنیا کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو می کردم ... بهتره در مورد آدماش کمتر چیز بدونی ...

دیشب تو خلوتم با خدا چند دقیقه ای ساکت شدم و یه چیزایی رو مرور کردم و ... یه هویی با صدای بلند زدم زیر گریه.

دیگه نمی خوام کسی رو بیش از حد دوست داشته باشم چون یا من ظرفیت ندارم یا اون لیاقتشو ...

از این دنیا بدم میآد ... :(

عیدتان مبارک



تا صورت پیوند جهان بود، على بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود
آن قلعه گشایى كه در از قلعه خیبر
بركند به یك حمله و بگشود، على بود
آن گرد سر افراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست، نیاسود، على بود
آن شیر دلاور، كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نیالود، على بود
این كفر نباشد، سخن كفر نه این است
تا هست على باشد و، تا بود، على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داود ، على بود
هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هو ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود
مسجود ملایك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو یكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجاد، كه خاك درش از قدر
بر كنگره عرش بیفزود ، على بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود
«ان لحملك لحمى» بشنو تا كه بدانى
آن یار كه او نفس نبى بود، على بود
موسى و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و دیدم
از روى یقین در همه موجود، على بود
خاتم كه در انگشت سلیمان نبى بود
آن نور خدایى كه بر او بود، على بود
آن شاه سرفراز، كه اندر شب معراج
با احمد مختار یكى بود، على بود
آن كاشف قرآن‏كه‏خدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود

مولوی

نتیجه خیانت مردان!

بعد از خوندن این ایمیل (ادامه!) دارم عکس العملای زنهای ایرانی رو در برابر خیانت همسرشون مجسم میکنم!!... ( چون با ایمیل گرفتم همشو نقل قول می کنم):

"هر انساني چه مرد وچه زن از خيانت در زندگي مشترك متنفره و افراد مختلف با توجه به تربيت اجتماعي شان ,عكس العملهاي متفاوتي رو نسبت به طرف خيانتكار نشون ميدن .به تصاوير نگاه كنيد بقيه ماجرا دستگيرتون خواهد شد.


http://i33.tinypic.com/21osrps.jpg

عكس العمل خانمي نسبت به خيانت شوهرش اين بود كه يك آگهي با نام "سگ گمشده"چاپ كرد و آنرا در بين دوستان و محله خود پخش نمود. قسمتي از مضمون آگهي اين است:

"سگ گمشده"

اون(استيون) آخرين بار در يك دوربين مخفي (كار گذاشته شده )مشغول خيانت به همسرش وداشتن رابطه (جنسي)با بهترين دوست زنش ديده شده است

-------------------------
http://i36.tinypic.com/352eqma.jpg

اين خانم كه از خيانت همسرش عصباني بود با رنگ بر روي ماشين او نوشت:

اميدوارم (آن زن) ارزشش رو داشته باشه!!

-------------------------

http://i36.tinypic.com/1zugpu.jpg

خانمي ديگر كه فوق العاده از خيانت همسرش (ويا دوست پسرش) عصباني بود باپرداخت هزينه اي نسبتا زياد,نوشته پارچه اي رو به دنباله يك هواپيماي اجاره اي بسته و آنرا بر بالاي يك اجتماع بزرگ شهرشان درانگليس با اين مضمون به نمايش در آورد:

بالاي عكس دست راست : (( اسكات كلي ،... !! (بقیش یکم (!) بی ادبانه بید حذف شد!!)))

-------------------------

http://i35.tinypic.com/qqc19h.jpg

خانم ديگري پس از آگاهي از خيانت شوهرش, اول اساس و لباسهاي او را از خانه بيرون انداخت و بعد هم با رنگ اسپري روي گاري حامل اثاثيه نوشت: شوهر خيانت كار!

-------------------------
http://i34.tinypic.com/20r1yyp.jpg

اين خانم كه از خيانت همسرش عصباني بود با رنگ بر روي ماشين او نوشته است:

حرامزاده اميدوارم (آن.....) ارزشش رو داشته باشه!!
-------------------------
http://i35.tinypic.com/5un6gg.jpg
http://i34.tinypic.com/33kpzxu.jpg

خانمي هم با رنگ بجان ماشين شوهر خيانت كار افتاد....و واقعا افتاد

-------------------------
http://i35.tinypic.com/m8l3c8.jpg

اين يكي .............واقعا مرد خيانت كار شانس آورد موقع عمليات خانم عصباني,اونجا حضور نداشت والا يكي از اين كلنگ ها روی سر اون فرود میآمد... !!
-------------------------

خانم كه از خيانت دوست پسرش بسيارعصباني شده بود اول اين بلايي رو كه ميبينيد به سر ماشين دوست پسرش آورد و بعد هم يادداشتي از قبل آماده شده اي رو بصورت تابلو در محل و دركنار ماشين نصب كرد...!!


http://i36.tinypic.com/6ope1j.jpg

سلام استيون!

حالا توجهت رو جلب كردم؟

من همه چيز رو درباره اون دختره ميدونم. تو يك آدم كثيف , آب زير كاه,هرزه و.... هستي!

همه چيز روي نوار ضبط شده!(راه انكاري نيست.)

من هزينه اين تابلو رو هم از حساب بانكي مشتركمان پرداخت كردم.

(اينم براي اينكه بيشتر بسوزي.)

-------------------------
http://i33.tinypic.com/2priwwj.jpg

آقایان مواظب باشید با یک همچون صحنه ای مواجه شدید دیگه زحمت خونه رفتن و توضیح دادن و ... رو به خودتون ندید. چون دل شیر میخواد با یک همچین خشمی مواجه بشید!"

محکمه الهی!

چند وقت پیش این شعر رو یکی برام فرستاد! شعری که به طنز گفته شده بود . هر چند دو سه تیکش درست نفهمیدم منظورش چی بوده ولی بامزه گفته شده! :

"یه شب که من حسابی خسته بودم /همینجوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشمام یه لحظه سُر خورد / یه دفعه مثل مرده ها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبری شده / محکمه الهی بر پا شده
خدا نشسته مردم از مرد و زن / ردیف ردیف مقابلش وایستادن
چرتکه گذاشته و حساب میکنه / به بنده هاش عتاب خطاب می کنه
میگه چرا اینهمه لج میکنید / راهتونو بیخودی کج می کنین
آیه فرستادم تا آدم بشین / با دلخوشی کنار هم جمع بشین
دلای غم گرفته رو شاد کنید / با فکرتون دنیا رو آباد کنید
عقل دادم برین تدبر کنید / نه اینکه که جای عقل رو کاه پر کنین
من بهتون چقدر ماشاأالله گفتم / نیافریده باریک الله گفتم
من که هواتونو همیشه داشتم / حتی یه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختین / نشستین و خدای جعلی ساختین
هر کدوم از شما خودش خدا شد / از ما و آیه های ما جدا شد
یه جو زمین و این همه شلوغی! / اینهمه دین و مذهب دروغی!
حقیقتا شماها خیلی پستین / خر نباشین گاو رو نمی پرستین
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد / بلند بلند هی صلوات فرستاد
از اون قیافه های حق به جانب / هم از خودی شاکی هم از اجانب

... "

آخرشم اینجوری تمام شده بود که :

"یکی میاد یه هاله ای باهاشه / چقدر بهش میآد فرشته باشه
اومد رسید و دست گذاشت رو دوشم / دهانشو آورد کنار گوشم
گفت تو که کله ات پر قرمه سبزیست / وقتی نمی فهمی بپرسی بد نیست!
اونکه نشسته یک مقام والاست / مترجمه ، رفیق حق تعالی است
خود خدا نیست نمایندشه / مورد اعتمادشه بندشه
خدای لم یلد که دیدنی نیست / صداش یا این گوشا شنیدنی نیست
شما زمینیا همش همینید / اون ور میزی رو خدا می بینید
همینجوری می خواست بلند شه نم نم / گفت که پاشو باید بری جهنم !
وقتی دیدم منم گرفتار شدم / داد کشیدم یک دفعه بیدار شدم "

اگه دوست داشتین همشو اینجا بشنوید!

از خودم!

http://i25.tinypic.com/1zovwc3.jpg

خواهرم و سونیا ی خوشگلم دیروز برگشتند تهران،عجیب دلم گرفته ...

وقتی داشت چمدوناشو می بست من مرتب هر جا می رفت باهاش می رفتم! نیم ساعت قبل رفتنش وقتی داشتیم با هم حرف می زدیم و جفتمون تو چشمای همدیگه نیگا می کردیم یه هویی پریدم تو بغلش و بی مقدمه بهش گفتم دلم برات تنگ میشه و ... چقدر خودمو کنترل کردم اشکام نریزه! چند دقیقه ای همو بغل کردیم و با هم حرف می زدیم. آخر سر خواهرم دو تا محکم زد رو شونه هام و گفت دختر تو می خوای هر وقت شوهرت می خواد بره سفر اینجوری دلتنگی کنی؟!!!!!!

جل الخالق!!!! محکمتر از خودش می زنمش و بهش میگم شوهرم کجا بود؟!! گیر میده به خواستگاری که چند روز پیش اومده بود و حسابی تو خواستگارایی که تا حالا داشتم تک بود ... فکرشو بکنین افسر جنایییییییییی و ... ! (یه همچین چیزی ! البته یکم با آب و تاب تر بود عنوان شغلش!!)، هر چند مثل همیشه و البته خیلی تابلوتر از قبل جلو خونواده پسره رو به خواهرم بعد از عنوان شدن دقیق شغل پسرشون(!) ابروهامو دادم بالا و زیر لب گفتم نه! ... (عنوان کردن این تیکه فقط به خاطر گل روی سمنو خانم! وگرنه عادت ندارم مطالب اینقدر خصوصیمو تو وبلاگی که آدرسشو همه(!) دارن بنویسم) ، بعدش کلی مسخره بازی در آوردیم و حسابی خندیدیم...

حالا که رفتن ، این بار دلم بیشتر گرفته چون مدت بیشتری پیشمون بود.

_____________________

چند وقت پیشا بابای فردیس ، فردیس رو آورده بود دانشگاه و فردیس هم که با من رفیقه(!) نصف روز با من این بر و اون بر اومد. بماند که کلافه ام کرد با دستور دادناش!( ;) ) اون هم وسط کلاس اینترنتم و موقع صحبت کردن و ...هی مرتب صدام میکرد که بیااااااااااااا ! من اینو می خوام ! من اونو می خوام!! چرا چادرتو در نمی آری ؟! اینجا که مرد نیست!!!(مرتب دستش به چادر من بود و ...) ، وسط کلاس رفتم براش بستنی بخرم دست از سر کچلم بر داره که تو مغازه کچلم کرد که برا تو هم بردارم دیگه! ... بگذریم ، چند روز بعدترش بابای فردیس به من گفت می دونین فردیس دیروز چی کار کرده؟! میگم چیکار! میگه رفته یکی از چادرای مامانش که "کِش" داره (!) رو برداشته و چون براش بزرگ بوده شروع کرده به کوتاه کردنش!!! ما هم که دیر فهمیدیم و خلاصه چادر به سر کرده و به باباش گفته من میشم خانم ؟؟؟ و ... و خلاصه تو خونه همه رو به بازی گرفته که نقش منو بازی کنه!!

اینطوریه که یکی اینجوری از ما تقلید می کند!

_____________________

و اما از این آخر ترمی!

دیروز یکی از بچه های درس محاسبات، جلومو تو سالن گرفته (منم همونطوری راهمو ادامه دادم! اونم چادرمو گرفته دنبالم می اومد!!) و میگه شما عملی می گیرین یا خانم فلانی! میگم نمیدونم هر کی گرفت. با شیطنت میگه شمایین ؟! هیچی نمیگم و می خندم،بهش میگم من کار دارم به خدا! میگه شنیدم سؤالای کنترل رو شما در آوردین و شما هم برگه ها رو امضاء کردین ! و ... میگم خوب؟! خودشو لوس میکنه و میگه هیچی! فقط بچه ها از صبحی که نمره ها اعلام شده دارن پر پر می زنن!! می خندم میگم خوب میخواستن چند صفحه جزوه رو بخونن نه چند تا نمونه سؤآل!!! حالا تو هم برو درستو بخون که سر امتحان عملی بال بال نزنی! ...

از این آخر ترم و این صحبتاش خیلی بدم میآد ...