خیلی خسته ام

دارم فکر میکنم اگه ماها به حکمت خدا تو اتفاقای مختلف اعتقادی نداشتیم ، چطور می تونستیم اتفاقهای سخت رو پشت سر بذاریم.
امروز تو دانشگاه خیلیها از جمله من شوکه شدیم.
با اومدن یک نیروی جدید ، بدون خبر قبلی و دقیقاً با عنوان پستی که همه بدون استثناء (حتی انتظاماتیهای دانشکده ، خدماتیها و خلاصه همه کساییکه مخصوصاً تو این چند ماهه منو خوب شناخته بودند)، مطمئن بودند که به زودی رسماً از آن من خواهد شد، صحبتهای مشابهی رو همه جای دانشکده راه انداخت که البته ظاهرا آخر از همه به من خبر رسید...
واقعا نمیدونم چی باید اسمشو گذاشت ولی ... ولی افتاد اتفاقی که واقعا فکرشو نمیکردم بیافته!
از اینکه به غیر خودم اعصاب خیلی های دیگه امروز شدیدا به هم ریخته بود خیلی بیشتر ناراحتم. باورم نمیشد کسی مثل بابای فردیس که اینقدر صبور و آرومِ (آروم حداقل نشون میده)،اینطور به هم بریزه و ... ، قایم شدن بعضی از همکارا از من به خاطر ناراحت شدنشون ، عصبی شدن مامان دینا و واکنشایی که نشون میداد ، شنیدن واکنش خیلی از استادا و همکارا و دوستای خوبم ،با شنیدن این خبر و البته دیدن اون خانم جدید الورود (که ظاهرا خودش از روی برخورد همه به تمام ماجرا پی برده) ؛درسته که منو ناراحت کرد ولی از طرفی خوشحالم که این همه آدم تو محیط کارم هستن که منو قبول دارند و دوسم دارن . فقط از این بابت خوشحالم ...
هر چند ازم خواستن به یه عنوان دیگه، یه جای دیگه دانشکده مشغول بشم ولی قبول نکردم ...
راستش دیگه حالم از این دانشگاه و ... به هم می خوره. اگه به تصمیم خودم بود دیگه اصلا پامو اونجا نمی ذاشتم ولی به خاطر بعضیها ، کلاسامو تشکیل میدم و بعد اگه نظرمو عوض نکنن ازشون خواهش میکنم با یکی دیگه 12 ساعت آزمایشگاه منو پر کنند و دیگه دانشگاه نخواهم رفت.
فعلا که این تصمیم منه هر چند با ناراحتی گرفته شده باشه.
نسبت به اون خانمه احساس بدی ندارم ولی کاشکی نمی فهمیدم کاشمری یه!
خیلی خسته ام خیلی ...

خاله هم شدیم

عجب روزی است این 27 اردیبهشت ماه! یک سال پیش در چنین روزی :

"یک نفر دیگه حاضر شد!"

بهاره

(البته یه همچین چیزی! نشد آرشیو وبلاگ قبلیمو باز کنم و اصلا نتونستم وارد قسمت مدیریتش بشم، اگه پیغامی که داد درست باشه این شامل حال همه میشه، امیدوارم وبلاگ قدیمیمو غیر فعال نکرده باشن!) یه سال پیش ، درست 27 اردیبشهت ماه 1386 صاحب یه نوه خوشگل شدیم و منم شدم عمه! بهاره کوچولوی ما الان یک ساله شده و اگه هواشو داشته باشیم می تونه چند قدمی راه بره. خلاصه حسابی خودشو برا عمش لوس میکنه و با خنده های شیرینش حسابی خودش رو تو دل همه جا کرده ...

بهاره

حالا !!! جالبه که بعد یک سال و دقیقاً تو همون روز و با اختلاف فقط چند ساعت خاله هم شدم؛ خدا رو صد هزار مرتبه شکر.
خاله شدنم مبارک ! :)
واااااااااااااااااااااااای که چقدر خبر به دنیا اومدنش خوشحالم کرد اونم بعد دو هفته که مامان بزرگشو کشونده بود تهران و هی برا به دنیا اومدنش ناز میکرد. فعلا اسمش "زهرا"ست... .
خیلی دلم میخواد زودتر برا دیدن خواهر عزیزتر از جونم و نی نی خوشگلش یه سفر برم تهران ولی می دونم که این موقع ترم و با این همه کار و کلاسای فشرده ای که دارم نخواهم تونست. احتمالا باید صبر کنم تا تقریبا یه ماه دیگه ، خودشون بیان مشهد.

بدون شرح!

فلسطين سرزمين خود را به مرور (2000-1946) از دست مي دهد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جشن شصت سالگي اسرائيل؛ پايكوبي بر قبر فلسطينيان جشن شصت سالگي اسرائيل؛ پايكوبي بر قبر فلسطينيان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


جشن شصت سالگي اسرائيل؛ پايكوبي بر قبر فلسطينيان
جشن شصت سالگي اسرائيل؛ پايكوبي بر قبر فلسطينيان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


جشن شصت سالگي اسرائيل؛ پايكوبي بر قبر فلسطينيان

جشن شصت سالگي اسرائيل؛ پايكوبي بر قبر فلسطينيان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از اینجا!

تو را من چشم در راهم ...

شايد عجيب باشه ولي تو كل عمرم تو يه مراسم تشييع جنازه كامل شركت نكرده بودم ،تا پريروز كه تو مراسم تشييع مادر يكي از دوستام كه نزديك پنجاه روز قبلش باباشو از دست داده بود شركت كردم ...چه حس بدي داشتم ...
صداي گريه نزديكاي اون مرحومه مدام تو گوشم بود ، با ناله اونا گريم ميگرفت موقعي كه مَردا جنازه رُ رو سرشون مي بردند تا بذارن تو قبر فكراي عجيب غريب به سرم ميزد ... ‌مثل اين آدماي وحشت زده اطرافمو نگاه ميكردم. چون مامان دوستمو چند وقت پيش ديده بودم چهرش مدام مياومد جلو چشمم ... فكر و خيالاي مختلف ... چميدونم الان روح اون خانم چه كار ميكنه ،ماها رو چه جوري مي بينه! اصلا خودش الان چه حسي داره و ... .
وقتي داشتند روش خاك مي ريختن ها (!) من كه تازه از دور نيگا مي كردم بدنم يخ كرده بود و اگه تيكه سنگ بزرگي مي رفت قاطي خاكها و ريخته ميشد روش يه باره لرزم مي گيرفت ...
نميدونم شايد ايمانم خيلي ضعيفه كه همچين حسّايي بهم دست ميده.
نمي دونم ولي احتمالا به اين خاطره كه تو اين چند روزه بي بي و بابابزرگم خيلي تو ذهنم هستن... تنها كسي كه بعد مرگش چهرشو ديدم بي بي جانم بود كه هيچ وقت اون صحنه از ذهنم نميره و تنها كسي كه چند دقيقه قبل مرگش درحال ذكر ديدم بابابزرگم بود، اونم تو فيلمي كه هيچ كس فكرشو نمي كرد اين آدم قراره چند لحظه بعد برا هميشه بره ...
اي بابا ؛‌ در گير چه فكراييم اونم درست تو روزايي كه منتظر تولد يكي ديگه ام!

تو را من چشم در راهم ...

تو را من چشم در راهم!

...

اصلا فكر نمي كردم طاقت بيارم و اين همه مدت از كامپيوترم تو خونه استفاده نكنم! تو اين چند هفته به غير يه شب كه تا سحر پاي سيستمم بودم ،‌خيلي كم و اونم در حد چند دقيقه سيستممو روشن كردم... وقتي هر روز از صبح تا شب دانشگاهي و همينطوري انرژي كم ميآري ديگه معلومه چند ساعتي كه تو خونه اي رو چه كار ميكني!
حالا يه مشكل بزرگ! :(
تا چند وقت ديگه قبض خط تلفني كه باهاش اينترنت كار ميكنم و البته قبض برق احتمالا منو رسوا خواهد كرد!! يكي به دادم برسه! ;)
اين اولاً .
دوماً درسته جديداً‌ دير به دير آپ مي كنم ولي يه عالم لينك داشتم كه بذارم تو آرشيو لينكام! ولي ؛ ولي يكي به من بگه آخه ديگه چرا اينو بستن!
سوماً همين روزا كه آپ نمي كنيم اين بلاگرولينگ ورپريده درست شده و هر وبلاگي كه آپ ميشه ميره اون بالا و در نتيجه توتيــــــاي بيچاره رفته اون ته مه آ ! منم كه حسّـاس!
و آخر اينكه روز گذشته ام مبارك باشه !! :D ;)
جدي ما كه هيچ وقت ادعايي نداشتيم و نداريم ولي تو اون روز از تبريكايي كه گرفتم خيلي خوشحال شدم .
چند دقيقه اي هست كه كلاس اينترتم با يكي از گرهها تمام شده ؛ دقيقا گروهي كه بيشترشون دانشجوهاي پسر هستن ،‌ برا روز معلم و تبريك اين روز يه جعبه شيريني آورده بودن با آب ميوه ! هر چند با كارشون خوشحالم كردن ولي خداييش عجب اين پسرها سياست دارن! ;)
ولي خودمونيم! كلاسايي كه تا حالا رفتم + حل تمريناي سالهاي قبل كه با گروه رياضي بوده ، يه جورايي بهم نشون داده كه بچه هاشون با معرفت ترن.
كلي گفتم ها! شامل همه نميشه!!