شايد عجيب باشه ولي تو كل عمرم تو يه مراسم تشييع جنازه كامل شركت نكرده بودم ،تا پريروز كه تو مراسم تشييع مادر يكي از دوستام كه نزديك پنجاه روز قبلش باباشو از دست داده بود شركت كردم ...چه حس بدي داشتم ...
صداي گريه نزديكاي اون مرحومه مدام تو گوشم بود ، با ناله اونا گريم ميگرفت موقعي كه مَردا جنازه رُ رو سرشون مي بردند تا بذارن تو قبر فكراي عجيب غريب به سرم ميزد ... مثل اين آدماي وحشت زده اطرافمو نگاه ميكردم. چون مامان دوستمو چند وقت پيش ديده بودم چهرش مدام مياومد جلو چشمم ... فكر و خيالاي مختلف ... چميدونم الان روح اون خانم چه كار ميكنه ،ماها رو چه جوري مي بينه! اصلا خودش الان چه حسي داره و ... .
وقتي داشتند روش خاك مي ريختن ها (!) من كه تازه از دور نيگا مي كردم بدنم يخ كرده بود و اگه تيكه سنگ بزرگي مي رفت قاطي خاكها و ريخته ميشد روش يه باره لرزم مي گيرفت ...
نميدونم شايد ايمانم خيلي ضعيفه كه همچين حسّايي بهم دست ميده.
نمي دونم ولي احتمالا به اين خاطره كه تو اين چند روزه بي بي و بابابزرگم خيلي تو ذهنم هستن... تنها كسي كه بعد مرگش چهرشو ديدم بي بي جانم بود كه هيچ وقت اون صحنه از ذهنم نميره و تنها كسي كه چند دقيقه قبل مرگش درحال ذكر ديدم بابابزرگم بود، اونم تو فيلمي كه هيچ كس فكرشو نمي كرد اين آدم قراره چند لحظه بعد برا هميشه بره ...
اي بابا ؛ در گير چه فكراييم اونم درست تو روزايي كه منتظر تولد يكي ديگه ام!
تو را من چشم در راهم ...
|