سر شبی وقتی یکم از کارامو راست و ریست کردم ، اومدم روبروی بابا نشستم آخه اگه تو اتاقم می بودم بابا سراغمو میگرفت و صدا میزد بیا ببینیمت !... همونجا مشغول قرآن خوندن شدم ، بابا داشت از تلویزیون اخبار رو دنبال میکرد ، یه هو با یه خبر همه میخ کوب شدیم . بی اختیار قرآن رو بستم و ... وای خدای من ...
"اتوبوس حامل دانشجویان موسسه غیرانتفاعی خیام مشهد در مسیر بازگشت از اردوی راهیان نور با تانکر نفت برخورد کردند ... "
داداش محمد مو صدا کردم ... داداشم دانشجوی دانشگاه خیامِ ...
من هیچی نمیگم چون گریم گرفته ... قضیه رو به داداش محمد میگن ، چند دقیقه ای بهت زده به تلویزیون نگاه میکنه ، چشماش پر اشک میشه ازش می پرسم میگه دو تا از دوستاش هم تو این سفر بودن ، میره تو اتاق ، یواش دنبالش میکنم پای تلفن نشسته و محکم سرشو تو دستاش گرفته ...
همه اعصابمون خورده ، مامان سعی میکنه ناراحتی و نگرانی خودشو قایم کنه و همه رو آروم ... بابا اعصابش حسابی به هم ریخته است و وحشتناک نگران ... آروم نمیشه تا با خواهرم که تو همین راهه تماس میگیره ، همین امروز ظهر از طرف دانشگاشون عازم جنوب شدن ... .
خدای من چقدر وحشتناکه ، مایی که فقط خبرو شنیدیم و با کشته شده ها بیگانه ، همین که گفتن دانشگاه خیام ، همین که شنیدیم از مشهدن ، همین که دانشجو اند ، همین که ... دارم دیوونه میشم . خدا واقعا به خونواده هاشون صبر بده ، بد مصیبتیه ...
حالا دارم دنبال اسماشون می گردم آخه محمد نتونست خبری از دوستاش بگیره ، اسامی رو اینجا پیدا می کنم ، یواش یواش یه چیزایی رو ازش میپرسم ، مطمئن میشم دوستای همکلاسیش تو کشته شده ها نیستن. یکم راحت تر صداش میکنم ، اسما رو یه نگاهی می کنه ... آهش بلند میشه ، ای خداااااا ... می فهمم اسم یکی از دوستای دبیرستانشو تو اون لیست پیدا کرده ...
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|