یک اتفاق خارق العاده!

سمنوی عزیز خواسته یک اتفاق خارق العاده که می شه اسمشو معجزه گذاشت و تو زندگیم اتفاق افتاده رو بنویسم .هر چند مثل همیشه تنبلی کردم ولی حالا دعوتش رو اجابت میکنم!

البته و صد البته کاملاً به این موضوع اعتقاد دارم که لحظه لحظه زندگی ما آدمها معجزه است اگر چشم بصیرت داشته باشیم.

و اما اتفاقی که از چشم خیلیها تو زندگیم معجزه است!:

من دو تا عمه و دو تا عمو دارم(البته عموی بزرگم فوت کردند). راستش زندگی مادر بزرگم خیلی پیچیده و پر اتفاق بوده و به همین علت از بین سه فرزندش فقط پدر من با یک عمه، یک عمو و یک عمو و عمه دیگه ام نسبت خواهری و برادری دارند!

ازدواج اول مادر بزرگ با یکی از خان های پولدار و البته زورگو اون منطقه(؟) بود؛ حاصل این ازدواج دختری بوده که بعد از ازدواج دوم اون خان ، مادر بزرگم به خاطر اون ترجیح میده طلاق نگیره ؛ هر چند جدا از اون مرد زندگی کنه. بعد از مدتی با شنیدن خبر مرگ دخترش ، سرسختی و پافشاری مادربزرگ برای گرفتن دخترش تموم میشه و با بخشیدن مهرش طلاق میگیره. بعد از مدتی با شوهر خواهر(خواهر فوت شده اش)، که همون پدر بزرگ من باشه، ازدواج میکنه تا از دختر و پسر اون هم نگهداری کنه . کمتر از یک سال بعد از تولد پدر من ، شوهرش فوت میکنه و بعد از چند سال مجدداً ازدواج میکنه و کمی بعد از تولد عموی کوچکم دوباره شوهرش رو از دست میده... .

و اما دونستن خلاصه ای از این زندگی لازم بود برا بیان عجیبترین اتفاق زندگیم! و اونم پیدا شدن عمه بزرگم بعد از پنجاه و چندی سال هستش! همون دختری که شوهر اول مادربزرگم برای نیفتادن اون بدست مادرش، با نشون دادن قبری دروغین به همراه شاهدهای دروغین به همه اینطور میگه که مریم چهار پنج ساله تو حوض افتاده و خفه شده.

از اون طرف بعد از مدتی بچه رو به مشهد میبره و سر راه میذاره و اینجوری عمه مریم به یتیم خونه میره و بعد از مدت کوتاهی سرپرستیشو یک زن و شوهر مسیحی قبول میکنند و به تهران میرن. اونها از همون اول اونو مثل یه دختر شیعه بار میآرن و جالبه که همه چیز رو هم بهش یاد میدن! هر چند خودشون چند سال بعد صاحب فرزند میشن ولی همچنان عمه مریم رو در رفاه کامل و مثل دخترشون بزرگ میکنن. چند سال بعد عمه خواستگار سمجی پیدا می کنه که پدر و مادر مسیحی اون با تمام تلاششون نمی تونن اونو از مریم دور نگه دارند و با وجود فرستادن مریم به سفرهای متعدد اون همیشه سر راه عمه سبز میشده و چمیدونم ابراز علاقه میکرده!

خلاصه اونها با هم ازدواج میکنن و تا وقتی پدر و مادرش ایرانند همه چیز خوبه تا اونها برای همیشه از کشور خارج و به آمریکا میرن! عمه تنها میشه با مردی که بعد از تنها شدن عمه اخلاقش برمیگرده و بعد از چند سال که عمه جای خالی خونواده نداشتشو خوب حس میکنه ، کم کم به دنبال چند تا اسم شهر و محل و آدم میافته که خودشم مطمئن نیست اونها رو تو خواب دیده یا واقعا دیده و شنیده! ولی سرانجام بعد از بزرگ شدن بچه هاش و پرس جوی اندکی در مورد صحت اونها مطمئن میشن. در هر حال شوهرش اجازه نمیده از تهران بره ، مخصوصاً به اون شهری که عمه ادعا میکنه اقوامش اونجا هستن و مرتب ادعاهای عمه رو مسخره می کرده تا ...

تا اینکه شوهر عمه ما شبی خوابی میبینه و آدمی (؟) توی خوابش اونو تهدید میکنه که اگر به حرف مریم نکنه(؟!!)... و اینطوریه که بعد از بیدار شدن از خواب، خودش مقدمات سفر عمه و پسر بزرگشو آماده میکنه و به این ترتیب عمه به زادگاهش میره و با دادن نشونی هایی که همه درست از آب در میآد و رفتن به خونه های قدیمی از جمله خونه مادر بزرگم و نشون دادن جاهای خاص اون خونه و ... همه رو به شک میندازه. علاوه بر این همه قدیمی های اونجا مثل برادرهای مادر بزرگم از شباهت اون و خواهرشون به شگفت مبآن ...

خلاصه با پدر من که از همه جا بی خبر بوده تو مشهد تماس میگیرن و ما رو هم که حتی از وجود چنین عمه ای خبری نداشتیم چه برسه به زنده بودنش، شوکه میکنن! مدتی میآن مشهد و خونه ما می مونن و هر چند کاملاً شبیه مادر بزرگم بودند ولی برای اطمینان بیشتر آزمایشهایی رو میدن و در این بین به دنبال همون شاهدهای چند سال پیش میرن و یکی یکی اونهایی که زنده هستن که البته حسابی پیر شدن رو پیدا می کنن و همه به اتفاق اعتراف می کنن که چه بوده و چه کرده اند و البته طلب بخشش هم می کنن!!... .

و اینطوریه که تقریباً 12 سال پیش ما عمه مریم رو و یا نه ! بهتر بگم عمه مریم خونوادشو پیدا کرد!

------------------------------

سعی کردم خیلی خلاصه وار بنویسم تا از این زیادتر نشه!

و اما چون نمی خوام مدل بازی رو بهم بزنم! از پنج تا از دوستان دعوت می کنم اونام بیان بازی! البته اگه دوست دارن پستی بزنن یا کامنت بذارن یا هر کار دوست دارن بکنن!!

خیلی دوست دارم جواب بابای پری رو تو این بازی بخونم و البته داداش محمود (:) )، زری ، مسافر و احسان.