سونیای خوشگلم که مثل همیشه خیلی آروم و معصوم مستقیم به دوربین نیگاه میکنه و در کنارش مامان بزرگش که سرشو چسبونده به سر نوه اش و لبخندی که تهش یکم نگرانی و غم وجود داره. دلم برا مامان خیلی تنگ شده و اگه تو دانشگاه سرم گرم کار نبود واقعا نمی تونستم دوریشو تحمل کنم. عکسهایی که شوهر خواهرم اوائل دو هفته گذشته(!) برام فرستاده بود رو همیشه نیگاه می کنم و زل می زنم به چشمهای مامان. سعی می کنم آروم باشم ...
اگه بابا بتونن فردا بلیط گیر بیارن حرکت میکنن طرف مشهد تا دوهفته دیگه که باید برا معاینه برن تهران. خوشحالم چون آبجی فاطمه و سونیا هم قراره بیان...
سعی میکنم یکم مرتب تر شم.
داخل پرانتز!:
(از این آرامش بالا بالاییها همینقدر به گوشمان رسیده که ظاهراً برای پرس و جو کنندگان علامت سؤالی ایجاد شده که چرا ما که اینقدر خوبیم هنوز مجردیم؟!!! فکر کنیم عده ای هم در این بین افکار شومی دارند! ;) )
در ضمن می ترسم آخر سر چشم بخورم! دورادور تعریف و تمجید بقیه به گوشم میرسه که از موقعی که آمده ام گروه ریاضی،گروه خیلی با نظم شده و با کُلاس!!! البته به هم زدن بعضی رسم و رسوم ها در مواردی کم کم صدای بعضیها را در میآره. :)